تحقیقات بسیاری بر روی مغز مردان و زنان شده است. این تحقیقات نشان داده است که مغز نیز مانند دیگر قسمت های بدن ، در زنان و مردان متفاوت است. مغز مردان خصوصیاتی مانند پیش بینی های وسیع و درک برخی از زمان ها را دارد. مغز زنان نیز برتری هایی نسبت به مردان دارد که در این مطلب به بررسی هر دو می پردازیم.
پرسش:
شخص باید برای هدف عجله کند، زیرا هر مقدار وقت داشته باشیم بسیار کم است. با این وجود چندی پیش شما همچنین گفتید تمام روند رسیدن به هدف باید یک بازی بی تلاش باشد. شما چگونه بین دو واژهٔ عجله و بازی آشتی برقرار می کنید؟ زیرا کسی که عجله دارد هرگز لذت بازی را نمی چشد.
پاسخ:
سعی نکن بین تکنیک های متفاوت آشتی برقرار کنی. وقتی می گویم عجله نداشته باش، زمان را تماماً فراموش کن، جدی نباش، تلاشی به خرج نده، تسلیم باش، این یک تکنیک متفاوت است. این تنها برای بخشی از بشریت مناسب است ـ همه نمی توانند این تکنیک را انجام دهند ـ و نوع دیگر از اشخاص که بتوانند این را انجام دهند، قادر نیستند تکنیک های مخالف را عمل کنند. این تکنیک برای ذهن زنانه است. تمام زن ها الزاماً ذهن زنانه ندارند و تمام مردها نیز الزاماً ذهن مردانه ندارند، پس وقتی می گویم ذهن زنانه، منظور جنس ماده نیست. ذهن زنانه یعنی ذهنی که بتواند تسلیم شود، بتواند هم چون یک رحم پذیرا باشد، بتواند باز و منفعل باشد. نیمی از بشریت می تواند از این نوع باشد، ولی نیم دیگر کاملاً متضاد عمل می کند. ولی نیم دیگر کاملاً متضاد عمل می کند. همان گونه که زن و مرد دو بخش از بشریت هستند، درست به همان تربیت نیز ذهن زنانه و ذهن مردانه دو نیمهٔ ذهن بشری هستند.
ذهن زنانه نمی تواند تلاش کند. اگر تلاش کردن فقط تولید تشویق و تنش خواهد کرد و ثمره ای نخواهد داشت. طرز کار ذهن زنانه این است که صبر کند و اجازه دهد تا وقایع رخ بدهند.
درست مانند یک زن حتی وقتی که عاشق است، آغازگر نخواهد بود. و اگر زنی رابطه ای را شروع کند، دلیل خوبی داری تا بترسی و فرار کنی، زیرا این رفتاری مردانه است؛ ذهنی مردانه در درون بدنی زنانه قرار دارد و تو مشکل خواهی داشت. اگر تو یک مرد واقعی باشی، آن زن بی درنگ جذبه اش را از دست خواهد داد. اگر زنانه باشی ـ بدنت مرد باشد و ذهنی زنانه داشته باشی ـ تنها در آن صورت است که اجازه می دهدی زن آغازگر باشد و تو خوشحال خواهی بود. ولی در اینجا او از نظر جسمی زن است و تو مرد هستی و او مرد است.
یک زن منتظر می ماند. پیش از اینکه تو به او بگوئی، دوستت دارم و خودت را متعهد کنی، او هرگز چنین جمله ای را بر زبان نخواهد آورد. قدرت زنانه در همان منتظر ماندن است. ذهن مردانه تهاجمی است. باید کاری بکند. باید حرکت کند و آغازگر باشد. در راه معنوی نیز چنین است. اگر ذهنی تهاجمی، ذهنی مردانه داری، تلاش لازم است. آن وقت اضطرار و بحران درست کن تا بتوانی تمام وجودت را درگیر تلاش کنی. زمانی که تلاشت کامل شود، به دست خواهی آورد اگر ذهنی زنانه داری، آن وقت ابداً نیازی به عجله نیست، زمان وجود ندارد.
شاید مشاهده نکرده باشی که زنان احساسی از زمان ندارند ـ نمی توانند داشته باشند. پس شوهر در بیرون از خانه ایستاده و بوق می زند و فریاد می زند و می گوید، بیا پائین! و زن می گوید، هزار بار گفتم که یک دقیقه دیگر می آیم. دو ساعت است که مرتب به تو می گویم که یک دقیقهٔ دیگر آماده می شوم. پس عصبانی نشود. چرا اینقدر داد و فریاد می کنی؟!
ذهن زنانه نمی تواند احساس زمان داشته باشد. این ذهن مردانه است و نگران وقت است. این دو کاملاً با هم تفاوت دارند.
ذهن زنانه عجله ای ندارد، شتابی در کار نیست. در واقع، جائی برای رسیدن وجود ندارد. برای همین است که زنان نمی توانند رهبران بزرگ، دانشمندان بزرگ و جنگاورانی کبیر باشند. و اگر گاهی چنین زنانی پیدا شوند، ذهنی مردانه دارند. برای مثال، ژاندارک Joan of Arc یا لاشکمی بای Laxmi Bai اینها فقط در بدن زن هستند؛ ذهنشان ابداً زنانه نیست؛ مردانه است.
برای ذهن زنانه هدف وجود ندارد، و دنیای ما گرایش مردانه دارد. پس زنان واقعاً نمی توانند در دنیائی مردانه به عظمت دست یابند، زیرا عظمت به هدف مربوط می شود. باید به هدفی دست یافت؛ آن وقت انسانی کبیر خواهی شد ـ و ذهن زنانه در پی هدفی نیست. او در اینکه و اینجا خوش است. در اینک و اینجا ناخوش است. جائی برای حرکت کردن وجود ندارد. ذهن زنانه در لحظهٔ حال وجود دارد. برای همین است که کنجکاوی های زنانه هرگز در پی دوردست ها نیست، همیشه در مورد همسایگان است. او علاقه ای ندارد که بداند در ویتنام چه می گذرد، او مایل است بداند در خانهٔ بغلی چه می گذارد ـ در همین نزدیکی ها. مرد به نظر مسخره می آید: چرا نگران این هستی که نیکسون چه می کند و یا مائو سرگرم چه کاری است؟
زن علاقه دارد تا بداند چه روابط عاشقانه ای در همسایگی او رخ می دهد. او برای نزدیک کنجکاو است؛ دور برای او بی معنی است. زمان وجود ندارد.
زمان برای کسانی وجود دارد که هدفی برای رسیدن دارند. یادت بماند: زمان فقط برای کسی وجود دارد که مجبور است به جائی برسد. اگر مجبور نباشی به جائی برسی، معنی زمان چیست؟ آن وقت عجله ای در کار نیست.
به این پرسش از زاویه ای دیگر نگاه کن: شرق زنانه است و غرب مردانه. شرق هرگز علاقهٔ چندانی به زمان نداشته است؛ غرب دیوانه وار در پی زمان است. شرق بسیار به آرامی و آهستگی حرکت می کند، گوئی که ابداً حرکت نمی کند: نه تغییری، نه انقلابی ـ چنان در سکوت به تکامل ادامه می دهد که صدائی از جائی در نمی آید. غرب بسیار دیوانه است، هر روز به انقلاب نیاز دارد و همه چیز باید یک انقلاب باشد. تا وقتی که همه چیز در تغییر نباشد، به نظر می رسد که به جائی نرسیده است و ما ایستاد شده ایم. اگر مهم چیز در حال دگرگونی باشد و در خیزش و بلوا باشد، آن وقت غرب احساس می کند که اتفاقی در حال روی دادن است. و شرق می پندارد که اگر خیزش و بلوا وجود داشته باشد، یعنی که ما بیمار هستیم. مشکلی وجود دارد؛ برای همین است که دگرگونی رخ داده است. اگر همه چیز رو به راه باشد، آن وقت نیازی به انقلاب و تغییر وجود ندارد.
ذهن شرقی زنانه است. برای همین است که در شرق تمام کیفیات زنانه را ستوده ایم: مهربانی، عشق، همدردی، عدم خشونت، پذیرش، رضایت ـ همه کیفیت های زنانه. در غرب تمام کیفیت های مردانه ستوده شده است: اراده، نیروی خواست، نفس، رضایت از خود، استقلال، عصیان ـ این کیفیت در غرب مورد ستایش است. در شرق اطاعت، تسلیم و پذیرش ستوده شده است. در اساس نگرش های زنانه شرقی و نگرش های مردانه غربی هستند.
این تکنیک ها را نباید به هیچ عنوان با هم سازش داد و هرگز نباید با هم ترکیب کرد. تکنیک های تسلیم برای ذهن زنانه هستند. تکنیک های تلاش، اراده، جست وجو برای ذهن مردانه هستند. بنابراین اگر هرگونه ترکیبی بین این دو خلق کنی، بی معنی، مسخره و حتی خطرناک خواهد بود. مورد استفاده نخواهد بود.
پس این را به یاد بسپار. این تکنیک ها بارها به نظر متناقض می آیند، زیرا برای ذهن های متفاوت هستند و تلاشی برای ترکیب بین آنها وجود ندارد. پس اگر احساس می کنی چیزی متناقض است، ناراحت نشو ـ چنین هم هست. و تنها ذهن ها از تناقض ناراحت شده و احساس عدم راحتی می کنند. آنان می پندارند که همه چیز باید غیرمتناقض باشد، همه چیز باید یکسان باشد. این بی معنی است زیرا زندگی متناقض است و یکسان نیست.
خود زندگی پدیده ای متناقض است، پس حقیقت نمی تواند غیرمتناقض باشد؛ فقط دروغ ها می توانند باشند، تنها دروغ ها هستند که پیوسته و یکسان هستند. حقیقت، باید هم ناپیوسته باشد، زیرا باید تمامی چیزهای زندگی را پوشش دهد. حقیقت باید تمام باشد. و زندگی متناقض است. مرد هست و زن هست. من چه کنم و شیوا چه کند؟ و مرد درست قطب مخالف زن است ـ برای همین هست که جذب هم می شوند؛ وگرنه جاذبه ای وجود نمی داشت. در حقیقت، این نوع مخالف از بودش و این تفاوت است که نیروی جاذبه را می آفریند. قطب های مخالف به نیروی جاذبه تبدیل می شوند. برای همین است که در دیدار زن و مرد خوشوقتی وجود دارد، زیرا وقتی دو قطب مخالف با هم ملاقات کنند، یکدیگر را خنثی می کنند. آنان چون مخالف همدیگر هستند، می توانند یکدیگر را خنثی کنند. آنان یکدیگر را خنثی می سازند و در یک لحظه، وقتی که مرد و زن واقعاً با هم دیدار می کنند ـ نه فقط نیروی جسمانی، بلکه تماماً؛ وقتی وجودشان در عشق با هم ملاقات می کنند ـ برای یک لحظه هر دو از بین می روند. آن وقت نه زن وجود دارد و نه مرد؛ فقط هستی خالص وجود دارد ـ سرور آن ملاقات در همین است.
همین می تواند در درون تو نیز روی بدهد، زیرا تحلیل های ژرف نشان می دهد که در درون تو نیز جنسیتی دوقطبی وجود دارد. امروزه تحلیل های عمیق روانکاوی آشکار ساخته است که در درون انسان نیز ذهن خودآگاه و ذهن ناخودآگاه وجود دارد که دو قطب متضاد هستند. اگر یک مرد باشی، ذهن خودآگاه تو مردانه است و ذهن ناخودآگاهت زنانه است. اگر زن باشی، ذهن خودآگاهت زنانه است و ذهن ناخودآگاهت مردانه است. ناخودآگاه، قطب مخالف خودآگاه است. در مراقبهٔ عمیق، بین خودآگاه و ناخودآگاه تو یک انزال Orgasm دست می دهد، یک آمیزش، یک عشق ـ این دو یکی می شوند. و وقتی که این دو یگانه شدند، تو به والاترین سرور ممکن دست خواهی یافت. پس زن و مرد می توانند به دو روش با هم دیدار کنند. می توانی با زنی در بیرون از خودت دیدار کنی؛ آن گاه این دیدار فقط می تواند موقتی باشد، بسیار زودگذر. برای یک لحظه به اوج لذت می رسی و آن وقت چیزها شروع می کنند به فروریختن.
دیدار دیگری از زن و مرد وجود دارد که در درون تو روی می دهد: وقتی ذهن خودآگاه و ناخودآگاه تو با هم ملاقات می کنند می تواند جاودانه باشد. لذت جنسی نیز لحه ای از لذت روحانی است ـ فقط بسیار زودگذر است. ولی وقتی دیدار واقعی در درونت رخ بدهد، آن وقت به وصل و یگانگی Samadhi تبدیل می شود و یک پدیدهٔ روحانی می گردد.
ولی تو باید از ذهن خودآگاه شروع کنی، پس اگر ذهن خودآگاهت زنانه است، تسلیم مفید خواهد بود. و به یاد بسپار: زن بودن در جسم، الزاماً به معنی داشتن ذهن زنانه نیست. این تولید اشکال می کند.
وگرنه همه چیز بسیار آسان بود: آن وقت زنان راه تسلیم را پی می گرفتند و مردان راه اراده را. ولی این چنین هم آسان نیست. زنانی هستند که ذهن مردانه دارند ـ رویکردشان نسبت به زندگی تهاجمی است ـ و تعداد این زنان هرروز بیشتر می شود. نهضت آزادی زنان هر روز بیشتر می شود. نهضت آزادی زنان هر چه بیشتر زنانی را با ذهن مردانه پرورش می دهد. آنان هرچه بیشتر تهاجمی می شوند و راه تسلیم برای آنان نخواهد بود. و چون زنان وارد رقابت با مردان شده اند، مرد از تهاجم خود پس کشیده است و بیشتر زنانه شده است. در آینده راه تسلیم بیشتر و بیشتر به کار مردان می آیند.
پس باید در مورد خودت تصمیم بگیری. و ارزشی فکر نکن؛ فکر نکن که تو یک مرد هستی، پس چگونه می توانی ذهنی زنانه داشته باشی؟ می توانی داشته باشی و هیچ اشکالی در آن نیست، زیباست. و فکر نکن که چون یک زن هستی، پس چگونه می توانی ذهنی مردانه داشته باشی؟ هیچ ایرادی ندارد، زیباست. نسبت به ذهن خودت اصالت داشته باش. سعی کن بفهمی که چه نوع ذهنی داری، آن وقت راهی مناسب با آن را دنبال کن و سعی نکن هیچ ترکیبی از این دو بسازی. از من نپرس که چگونه بین این دو را آشتی می دهم. من چنین نخواهم کرد. من هرگز با آشتی قطب های متضاد موافق نیستم و من موافق جملات غیرمتضاد نیستم. چنین عباراتی احمقانه و بچه گانه هستند. زندگی متناقض است و برای همین است که زنده است. فقط مرگ است که غیرمتناقض است و پیوستگی دارد.
زندگی از طریق تناقض ها زنده است، از طریق برخورد قطب های مخالف؛ و این تضاد و چالش تولید انرژی می کند، انرژی آزاد می سازد و از این میان، زندگی جاری می گردد. این چیزی است که پیروان هگل Hegelians می گویند: یک حرکت دیالکتیکی ـ تز، آنتی تز و سپس، سنتز خودش را خلق می کند و این ادامه دارد. زندگی یکنواخت و همسان نیست. زندگی منطقی نیست، دیالکتیکی است.
باید تفاوت بین منطقی و دیالکتیکی را درک کنی. این پرسش به این دلیل طرح شده که تو می پنداری زندگی پدیده ای منطقی است، بنابراین می پرسی که چگونه بین این دو مصالحه برقرار کنیم. زیرا منطق همیشه آشتی می دهد؛ منطق باید به نوعی شرح بدهد که زندگی پدیده ای متناقض نیست و اگر تناقض در زندگی باشد، هر دو نمی توانند درست باشند؛ یکی باید غلط باشد. هر دو می توانند غلط باشند، ولی هر دو نمی توانند غلط باشند، ولی هر دو نمی توانند درست باشند. منطق می کوشد در همه جا غیرمتناقض را بیابد.
علم منطقی است. برای همین است که علم تماماً نسبت به زندگی صادق نیست، نمی تواند باشد. زندگی پدیده ای متناقض است و غیرمنطقی. زندگی از تناقض ها نمی ترسد، از آنها استفاده می کند. قطب های مخالف فقط در ظاهر مخالف هستند؛ در ژرفا با هم کار می کنند. زندگی دیالکتیکی است، منطقی نیست. زندگی گفتمانی بین تضادهاست ـ یک گفتمان پیوسته.
برای یک لحظه بیندیش اگر تناقضی وجود نمی داشت، زندگی مرده بود، زیرا چالش از کجا تأمین شود؟ جاذبه از کجا بیاید؟ انرژی از کجا آزاد شود؟ آن وقت زندگی یکنواخت و مرده بود. زندگی فقط به سبب دیالکتیک و به دلیل تضادها ممکن است. زن و مرد تضاد اساسی هستند. و سپس این تولید عشق می کند و تمامی زندگی در حول محور عشق حرکت می کند. اگر تو و معشوقت چنان با هم یکی شوید که هیچ فاصله ای وجود نداشته باشد، هر دو خواهید مرد. آن وقت قادر به زندگی نخواهید بود. هر دو در این روند دیالکتیکی از بین خواهید رفت.
شما فقط می توانید در این زندگی وجود داشته باشید که یگانگی هرگز تمام نباشد و برای نزدیک آمدن، شما بارها و بارها از هم دور شوید. برای همین است که عشاق می جنگند. این جنگ تولید دیالکتیک می کند آنان تمام روز می جنگند. آنان از هم بسیار دور می شوند، دشمن یکدیگر می شوند. این یعنی که اینک آنان واقعاً قطب هائی متضاد گشته اند؛ تا حد ممکن از هم دور شده اند. عاشق در این فکر است که چگونه معشوق را بکشد و زن در این فکر است که چگونه از شر این مرد خلاص شود. آنان به دورترین زاویه ها رفته اند و آنگاه در شامگاه با هم عشق ورزی می کنند.
وقتی خیلی از هم دور باشند، خیلی دور، بار دیگر از چنان نقاط دوری به هم نظر می کنند که احساس جاذبه می کنند. آن وقت بار دیگر به سادگی زن و مرد شده اند و نه عاشق و معشوق. آن وقت یک مرد و یک زن هستند، دو بیگانه. بار دیگر عاشق هم می شوند.
نزدیک می آیند. لحظه ای فرا می رسد که برای یک لحظه یگانه می شوند و آن لحظه خوشوقتی و سرورشان خواهد شد.
ولی لحظه ای که یگانه شوند، بار دیگر روند دور شدن آغاز گشته است. در همان لحظه که زن و شوهر یگانه شده اند، اگر بتوانند آن را مشاهده کنند، خواهند دید که شروع به جدا شدن از هم کرده اند همان لحظه ای که اوج لذت یگانگی را درک کردند، روند شروع به تغییر کردن می کند و جدائی و مخالفت آغاز می گردد. این حرکت ادامه دارد ـ بارها و بارها از هم دور و سپس به هم نزدیک می شوید. منظورم این است: زندگی توسط قطب های مخالف تولید انرژی می کند. زندگی بدون قطب های مخالف نمی تواند وجود داشته باشد. اگر دو عاشق واقعاً یگانه شوند، از زندگی ناپدید خواهند شد؛ در حقیقت، آزاد خواهند شد. بار دیگر زاده نخواهند شد؛ زندگانی آینده ای نخواهند داشت. اگر یک زوج واقعاً و تماماً یگانه شوند، عشق آنان ژرف ترین مراقبهٔ ممکن خواهد بود. آنان به چیزی دست می یابند که بودا در زیر درخت بودی bodhi به آن رسید آنان به چیزی می رسند که مسیح (ع) در روی صلیب به آن رسید. آنان به وحدت دست می یابند. آن وقت دیگر نمی توانند وجود داشته باشند.
زندگی چنان که ما می شناسیم دوگانه و دیالکتیکی است و این تکنیک ها برای کسانی است که در دنیای دوئیت زندگی می کنند. پس تناقض های بسیار وجود خواهد داشت، زیرا این تکنیک ها فلسفه نیستند؛ منظور از این تکنیک ها انجام دادن و زندگی کردن آنهاست. اینها فرمول های ریاضی نیستند؛ بلکه روندهای واقعی زندگی هستند. اینها دیالکتیکی هستند، متناقض هستند. پس از من نخواه که بین اینها آشتی بدهم. اینها یکسان نیستند، مخالف هستند. سعی کن دریابی که چه نوع ذهنیتی داری. آیا می توانی در لحظات انفعال به سر ببری و هیچ کاری نکنی؟ آن وقت تمام تکنیک هائی که اراده لازم دارد، برای تو نیست. اگر نمی توانی آسوده باشی و اگر از تو بخواهم که آسوده باشی، تو بی درنگ بپرسی که چگونه باید آسوده باشم، آن چگونه نشانگر ذهنیت تو است. آن چگونه نشان می دهد که تو بدون تلاش قادر به آسوده شدن نیستی. حتی برای آسوده شدن نیز به تلاش نیاز داری، پس می پرسی، چگونه؟ آسودگی، آسودگی است؛ برای آن چگونه وجود ندارد. اگر بتوانی آسوده باشی، می دانی که چگونه آسوده می شوی، فقط می آسائی. تلاشی نیست، روشی نیست.
درست همان طور که در شب به خواب می روی ـ هرگز نمی پرسی که چگونه به خواب بروم؟ ولی کسانی هستند که دچار بی خوابی هستند. اگر به آنان بگوئی، من فقط سرم را روی بالش می گذارم و خوابم می برد. نمی توانند تو را باور کنند. و تردید آنان با معنی است: نمی توانند باورت کنند؛ فکر می کنند فریبشان می دهی ـ زیرا آنان نیز سرشان را روی بالش می گذارند، ولی اتفاقی نمی افتد!
آنان از تو خواهند پرسید، چگونه؟ ـ چگونه سر را روی بالش می گذاری؟ باید رازی در میان باشد که تو به آنان نمی گوئی. تو فریبشان می دهی، تمام دنیا فریبشان می دهد. همه می گویند، ما فقط خوابمان می برد. چطور ندارد. هیچ فن آوری در موردش وجود ندارد. آنان نمی توانند تو را باور کنند و تو نمی توانی آنان را سرزنش کنی. تو می گوئی، من فقط چراغ را خاموش می کنم، سرم را روی زمین می گذارم و چشم ها را می بندم، و به خواب می روم.
آنان نیز همین برنامه را و همین آئین را انجام می دهند و خیلی درست تر از تو این روند را برگزار می کنند، ولی خوابی در کار نیست. چراغ خاموش است، چشم هایشان بسته است و در رختخوابشان دراز کشیده اند ـ اتفاقی نمی افتد. وقتی که ظرفیت آسوده شدن را از دست بدهی، آن وقت به تکنیک نیاز داری. آنان بدون تکنیک قادر به خوابیدن نیستند. پس اگر ذهنی داری که می تواند آسوده باشد، آن وقت راه تسلیم برایت مناسب است. شاید از آن آگاه نباشید، ولی امکانش پنجاه درصد است، زیرا ذهن های زنانه و مردانه با هم تناسب دارند. همیشه پنجاه پنجاه هستند، در هر حیطه ای تقریباً پنجاه پنجاه است، زیرا یک مرد بدون زنی که با او در تقابل باشد نمی تواند وجود داشته باشد. در طبیعت تعادلی ژرف وجود دارد. آیا می دانید که در مقابل هر صد نوزاد دختر، صد و پنجاه نوزاد پسر زاده می شوند، زیرا پسرها از دخترها ضعیف تر هستند و بنابراین تا وقت بلوغ جنسی، پانزده پسر از دنیا رفته اند. دخترها قوی تر هستند؛ بنیه و استقامت بیشتری دارند. پس در برابر زایش هر یکصد دختر، یکصد و پانزده پسر متولد می شوند. پسرها ضعیف هستند و تا زمان بلوغ، پانزده پسر مرده اند و تعداد آنان برابر می شود. برای هر مرد یک زن وجود دارد و برای هر زن یک مرد. زیرا یک تنش درونی وجود دارد و به قطب های متضاد نیاز است.
و در مورد ذهن درونی نیز همین صادق است. جهان هستی، طبیعت به تعادل نیاز دارد، بنابراین نیمی از شما ذهنی زنانه دارید و می توانید به آسانی در تسلیمی عمیق قرار بگیرید. ولی می توانید برای خودتان مشکل درست کنید. شاید احساس کنی که می توانی تسلیم باشی، ولی فکر می کنی، من چگونه تسلیم شوم؟ احساس می کنی که نفست آزرده می شود، از تسلیم شدن می ترسی، زیرا به چنین آموزش داده شده است: مستقل باش، مستقل بمان. خودت را گم نکن. کنترل خود را به دیگری نده. همیشه در کنترل باش.
شما این چنین آموخته شده اید، اینها مشکلات آموخته شده هستند. پس تو احساس می کنی که می توانی تسلیم شوی، ولی آن وقت مشکلی برمی خیزد که جامعه، فرهنگ و تعلیم و تربیت به تو آموخته است. و اینها تولید اشکال می کنند. اگر واقعاً احساس می کنی که تسلیم برایت مناسب نیست، فراموشش کن. نگرانش نباش. آن وقت تمام انرژی خودت را برای تلاش کردن مصرف کن.
پس دو قطب وجود دارد اگر واقعاً ذهنی زنانه داری، جائی برای رفتن نداری، هدفی در کار نیست، آینده و بهشتی در کار نیست ـ هیچ چیز. حالا عجله نکن، در لحظه صادق باشد و هر آن چه را که با ذهنی مردانه از طریق تلاش و اراده به دست خواهی آورد. اگر بتوانی آسوده باشی، همین حالا در مقصد قرار داری.
ذهن مردانه باید این قدر بدود تا کاملاً خسته شود و آن وقت فرو می ریزد؛ تنها آن وقت است که می تواند آسوده شود. برای ذهن مردانه لازم است که تهاجم، تلاش و کوشش مصرف شده و از کار بیفتند. وقتی این از کار افتادگی رخ بدهد، آن وقت آسودگی و تسلیم برایش ممکن خواهد بود؛ برای ذهن زنانه همیشه در آغاز است. هر دو به یک واقعه می رسند ولی راه های رسیدن متفاوت است.
پس وقتی که دیروز گفتم، وقت را تلف نکنید، این را برای ذهن مردانه گفتم. اگر گفتم که شتاب کنید و چنان حالت اضطراری ایجاد کنید که تمام وجود و انرژی تان یکسو و متمرکز شود و تنها در آن تلاش متمرکز است که زندگی تان به شعله ای از آتش تبدیل می شود، این برای ذهن مردانه است. برای ذهن زنانه، فقط آسوده باش و پیشاپیش شعله شده ای.
به این سبب است که شما ماهاویرا دارید، بودا، کریشنا، راما و زرتشت را دارید، ولی فهرست مشابهی از زنان را ندارید. نه اینکه زنان به چنان حالاتی دست نیافته اند ـ دست یافته اند، ولی راه های آنان متفاوت است. و تمام این تاریخ را مردان نوشته اند و مرد فقط می تواند ذهن مردانه را درک کند. مرد قادر به درک ذهن زنانه نیست، مشکل در این است. واقعاً بسیار دشوار است.
یک مرد نمی تواند بفهمد که یک زن، فقط با خانه دار بودنش می تواند به چیزی دست یابد که یک بودا با چنان مشقت و ریاضتی به آن دست یافت. مرد کمی متصور شود، برایش قابل تصور نیست که یک زن بتواند به این راحتی دست بیابد ـ فقط با خانه دار بودن و زندگی لحظه به لحظه، فقط با نزدیک بودن و در اینک و اینجا به سر بردن، بدون اینکه نگران هیچ چیز دیگر باشد؛ بدون هدف، فقط با عشق دادن به فرزندان و شوهرش، فقط یک زن معمولی بودن، ولی مسرور. برای زن نیازی نیست تا ریاضت هائی مانند ماهاویرا بکشد ـ دوازده سال ریاضت سخت و طاقت فرسا. ولی مرد ماهاویرا تحسین می کند، زیرا او می تواند کوشش را تحسین کند.
برای مرد اگر هدفی را بدون کوشش به چنگ آورد، ارزش ندارد. نمی تواند آن را تحسین کند. او می تواد از امثال تنسینگ Tensing و هیلاری Hillary که قلهٔ اورست را فتح کرد تحسین کند ـ نه به این دلیل که به تلاشی سخت نیاز است و بسیار خطرناک است.
و اگر به او بگوئی که تو پیشاپیش در اورست قرار داری، او خواهد خندید، زیرا این اورست نیست که معنا دارد ـ تلاش برای رسیدن به آن تحسین برانگیز است. لحظه ای که رسیدن به اورست آسان شود، تمام جاذبهٔ آن برای ذهن مردانه از بین خواهد رفت. دیگر اورست چیزی برایش نخواهد داشت. وقتی که تنسینگ و هیلاری به اورست رسیدند، چیزی برای به دست آوردن وجود نداشت، ولی ذهن مردانه احساس شکوه بسیار کرد. زمانی که هیلاری به اورست رسید، من در دانشگاه بودم و تمام استادها بسیار هیجان زده شده بودند. از یک استاد زن پرسیدم، در مورد هیلاری و تنسینگ که به اوج هیمالیا رسیدند چه نظری داری؟ او گفت، من نمی فهمم که چرا اینقدر در موردش سر و صدا به راه انداخته اند. چه فایده دارد؟ با رسیدن به اورست آنان چه به دست آوردند؟ حتی دست یابی به بازار و فروشگاه از این بهتر بود. برای ذهن زنانه این بی فایده است. رفتن به کرهٔ ماه؟ چرا چنین خطر کنیم؟ الزامی وجود ندارد. ولی برای ذهن مردانه، رسیدن به کرهٔ ماه هدف نیست. در حقیقت، نکتهٔ اصلی همان تلاش است، زیرا آن وقت او اثبات می کند که مرد است. همان کوشش، همان تهاجم و همان امکان مرگ، به او هیجان می بخشد.
برای ذهن مردانه خطر بسیار جذبه دارد. برای ذهن زنانه ابداً جذابیتی ندارد. به این سبب، واقعاً فقط نیمی از تاریخ بشری ثبت شده است. نیمی دیگر تماماً ثبت نشده باقی مانده است. ما نمی دانیم که چند زن به روشنی رسیده اند؛ دانستن آن غیرممکن است، زیرا معیارهای ما و وسایل اندازه گیری ما نمی توانند برای ذهن زنانه کاربرد داشته باشند. پس نخست در مورد نوع ذهن خودت مراقبه کن ـ چه نوع ذهنی داری ـ آن گاه تمام روش هائی را که به تو تعلق ندارند فراموش کن و سعی نکن بین آنها مصالحه برقرار کنی.