سعید دشت بزرگ یک بیمار سرطانی که خود آن را سرطان نمی داند و معتقد است که سرطان فرصتی است که خداوند آن را به هرکس نمی دهد و باید آن را بخوبی استفاده کرد،سعید که نزدیک به 5سال است با سرطان در حال پنجه در افکندن است، کتاب تاثیر گذاری هم نوشته که از نتیجه ی همین مبارزه می باشد.
بهشت همین نزدیکی هاست. جایی که همه یکرنگ و یکدل برای یک هدف ساعتها کنار هم زندگی میکنند. اتاقی که در آن بوی زندگی را میتوان در غبار مرگ بخوبی استشمام کرد. اینجا بهشتی است که همه برای یکدیگر بهترین آرزوها را دارند ؛ جایی که همه دردها و درمانها مشترک است. فرشتههای این بهشت میآموزند که بیشتر به اطراف توجه داشته باشند و به سادگی از کنار هر اتفاق زیبا عبور نکنند. فاصله بخش آنکولوژی بیمارستان بهشتی با دنیای امروزی یک در شیشهای است. دنیای این سوی شیشه از سلامهای تصنعی شکل گرفته است و دستهای سردی که وقتی در دست یکدیگر قرار میگیرند از فرسنگها فاصله میان دل هایشان خبر میدهد و مرگ پایانی است بر این راه. اما آن سوی شیشه زندگی جاریست و انسانهایی که با ریختن موهایشان همشکل و همدل شدهاند. آنژیوکتهایی که همراه همیشگی آنهاست و لبخندهای واقعی که نشان از ایستادگی آنها دارد. سرطان، بیماری مهلکی که نامش نیز هراس آور است، برای ساکنان این بهشت کوچک رنگ و بوی دیگری دارد. سرطان برای آنها مسیر سبزی است که به خدا میرسد.
سعید دشت بزرگی یکی از ساکنان همین بهشت کوچک است که از سال 91 مبارزه با سرطان را آغاز کرده و تا به امروز نیز همچنان به این مبارزه ادامه داده است. او 26 بهار را پشت سرگذاشته و میگوید«از سرطان جان دوبارهای گرفتهام!» این جوان خونگرم اهوازی قهرمان کتابی است که خود آن را نگارش کرده است. دست نوشتههایی که از جنس مهربانی و عاشقی است. او تجربه سالها زندگی در این بهشت کوچک را در این کتاب نوشته است تا به بیماران مبتلا به سرطان که احساس میکنند به آخر خط رسیدهاند بگوید سرطان به ما میآموزد که زندگی منزلگاه موقتی است که از لحظه لحظهاش باید برای خشنودی خدا و لذت بردن بهره برد و این زمان کوتاه چه غنیمتی است برای عاشقانه و خالصانه بندگی کردن.
سعید میهمان آشنای بخش آنکولوژی بیمارستان فیروزگر است. همه پرستاران و بیماران این بخش او را بخوبی میشناسند. شیمی درمانی که روزی نامش تن او را به لرزه درمیآورد اکنون یارو یاور همیشگیاش شده و زیباترین لحظات زندگی را برایش رقم زده است. چاپ دست نوشتههای او بهانهای بود تا با این قهرمان عرصه زندگی همکلام شویم. او سرطان را بیماری نمیداند و معتقد است سرطان فرصتی است که خدا به هرکسی نمیدهد و باید از آن بخوبی استفاده کرد.
روزی که تنم لرزید
بهمن سال 89 در دانشگاه شهر ملاثانی خوزستان در رشته مهندسی کشاورزی مکانیزه تحصیل میکردم. نخستین بار در کلاس ماشینهای خاک ورزی زانوی راستم درد شدیدی گرفت. تصور میکردم کوهپیمایی و بالا و پایین پریدنها باعث درد زانویم شده است. تا ایام نوروز سال بعد این درد را تحمل کردم اما درد هر روز شدیدتر میشد. 25 بهمن سال 90 مغلوب درد شدم و از برادرم سینا خواستم مرا به بیمارستان برساند.
4 برادر و 3 خواهر دارم و سالهاست که در محله 22 بهمن اهواز زندگی میکنیم. مراحل درمانی تا دوم فروردین ماه سال 91 طول کشید و به دستور پزشک از زانوی پای من نمونهبرداری شد. تا به آن روز با بیماری سرطان ناآشنا بودم و تنها اطلاعاتم در این حد بود که این بیماری مهلک یکی از عوامل اصلی مرگ و میر در جامعه امروز ایران است.
اواخر خرداد سال 91 با لبخند تلخی که تنها برای دلخوشی پدر و مادرم بر صورتم نقش بسته بود به بیمارستان نزد دکترم رفتم. با نمونه برداریهایی که دوباره انجام گرفت حقیقت تلخی برای من روشن شد. وقتی به بیمارستان فیروزگر نزد پزشک معالج رفتم او به صراحت از غده سرطانی که زانوی پای مرا دربرگرفته بود گفت. با شنیدن این جمله همه وجودم لرزید. پزشک از احتمال قطع پای من گفت و از اینکه باید هرچه سریعتر شیمی درمانی را آغاز کنم. دکتر توصیه کرد مرخصی تحصیلی بگیرم زیرا ممکن است دوست نداشته باشم با موها و ابروهای ریخته شده به دانشگاه بروم. در راه رفتن به بیمارستان ذهنم بشدت درگیر بود. وقتی برای نخستین بار وارد بخش خون بیمارستان شدم فهمیدم که اینجا با دنیایی که تا قبل از آن بودم متفاوت است.
در اتاقی که سه تخت در آن بود بستری شدم و تخت کناری من پسر جوانی به نام مصطفی بود که پدرش همراه او بود. او به بیماری سرطان مغز استخوان مبتلا شده بود و دوست داشتم درباره شیمی درمانی و عوارض آن برایم بگوید. نگرانی و ترس در چهرهام موج میزد و پدر مصطفی آن را بخوبی متوجه شده بود. جملهای که او به من گفت مسیر زندگیام را تغییر داد. در حیاط بیمارستان سفره دلش برایم باز شد و گفت: مصطفی تنها پسرم است و روزی که جواب آزمایش مغز استخوان او را خواندم و متوجه شدم او به بدترین نوع سرطان مبتلا شده است با زانو روی زمین افتادم و سرم را میان دستهایم گرفتم. در آن لحظات نگفتم خدایا چرا پسرمن، گفتم خدایا شکرت. شنیدن این جمله از زبان پدر مصطفی حسابی شوکهام کرد. این سؤال ذهنم را بشدت مشغول کرده بود که چرا در آن شرایط سخت به خدا گلایه نکرده است؟ او یک بار پیوند مغز استخوان شده بود اما این پیوند مؤثر نبود و به همین دلیل باید شیمی درمانی را ادامه میداد.
سعید ادامه داد: در بخش خون و آنکولوژی بیمارستان فیروزگر زیباییهایی دیدم که شاید نمونه آن را فقط در بهشت بتوان دید. فضای بخش آنکولوژی بهشت کوچکی است که همه با سرهای بدون مو و با لباسهای متحدالشکل کنارهم زندگی میکنند. لبخند هدیهای است که میتوانی از بیماران این بخش بگیری. در آنجا همه برای هم بهترین آرزوها را از خدا میخواهند و کسی، بد شخص دیگر را نمیخواهد. پرستاران فداکار که بخوبی دردهای ما را میشناختند مثل فرشتهها کنار ما بودند و عاشقانه به ما خدمت میکردند.
دست نوشتههایی از بهشت
روزها و شبها از پی هم سپری میشدند. وقتی نخستین مرحله شیمی درمانی به پایان رسید به خانه رفتم. هنوز موهای سرم نریخته بود. حس عجیبی داشتم. شب خوابیدم و صبح وقتی بیدار شدم بالش من پر از مو بود. دستهایم را به موهایم کشیدم و دسته زیادی از مو در میان مشت هایم بود. لحظهای که منتظرش بودم فرا رسید. همه موهایم ریخت و هم شکل همه بیماران مبتلا به سرطان شدم. وقتی برای مرحله دوم شیمی درمانی به بیمارستان رفتم تصمیم گرفتم سنگ صبور دیگر بیماران باشم. از تختم پایین میآمدم و سراغ بیماران دیگر میرفتم و ساعتها با آنها صحبت میکردم.
دوستان زیادی در این مدت پیدا کردم. دوستانی که به معنای واقعی دوست بودند و همدیگر را بخوبی میفهمیدیم. سعی کردم از پدر مصطفی بیاموزم به جای اینکه از خدا سؤال کنم چرا من؟ شکر خدا را به جا بیاورم. حتی زمانی که حالم بد میشد بازهم خدا را شکر میکردم. بعد از چندین مرحله شیمی درمانی و آزمایش نمونهبرداری، پزشک معالج از وضعیت درمان اظهار رضایت کرد.
وقتی برای نخستین بار به کوه رفتم و با پاهایم بر قله ایستادم احساس کردم فاصله کمی با خدا دارم. با بهبودی نسبی درسهایم را ادامه دادم اما سرطان دوست نداشت مرا ترک کند. این بار تومور سرطان سراغ کشاله پای من رفت و پس از آن ریه و امروز نیز مغزم را دربرگرفته است. وقتی پزشک معالج با دیدن آزمایشها چندین مرحله شیمی درمانی برایم تجویز کرد از خوشحالی نمیدانستم چه بگویم. از اینکه دوباره به آن بهشت کوچک بازمی گشتم خیلی خوشحال بودم. اردیبهشت ماه 93 وقتی به بیمارستان رفتم متوجه غیبت مصطفی شدم. یکی از پرستارها خبر تلخی را به من داد. مصطفی آذرماه سال قبل پر کشیده بود. نمیتوانستم این خبر را باور کنم.
دی ماه سال قبل با خانه آنها تماس گرفته بودم و پدر مصطفی به من گفت حال مصطفی خوب است. قول داده بودم بعد از بهبودی او را به اهواز ببرم و کنار کارون از خاطرات خوب برای هم تعریف کنیم. دوباره با پدر مصطفی تماس گرفتم و از او پرسیدم چرا خبر مرگ مصطفی را به من اطلاع ندادید؟ مرد درحالی که بغض کرده بود گفت این خواسته مصطفی بود و نمیخواست این خبر در روحیه تو اثر بدی بگذارد. مصطفی با لبخند از دنیا رفت. شنیدن این خبر برایم خیلی تلخ بود اما میدانستم زمان پرواز مصطفی فرا رسیده بود و او بخوبی پرواز کردن را میدانست.
سعید از روزهایی که تصمیم به نوشتن کتاب گرفت اینگونه گفت: فروردین 94 تصمیم گرفتم از روزهایی که در این بهشت کوچک سپری کردم بنویسم. احساس میکردم میتوانم با نوشتن به خانوادههایی که با بیماری سرطان دست و پنجه نرم میکنند کمک کنم. وقتی شروع به نوشتن کردم همه خاطرات روزهای بیمارستان و بخش خون از مقابل چشمانم عبور میکرد. از روزهایی نوشتم که زمزمه درد وجودم را فرا گرفت و متوجه بیماری سرطان شدم. سعی کردم در این کتاب به همه بگویم که سرطان بیماری نیست بلکه موقعیت و فرصتی است برای پختهتر شدن. از سرطان آموختم که در سختترین شرایط هم لبخند بزنم. با خودم عهد بستهام که انتقام مصطفی را از بیماری سرطان بگیرم و آنقدر با آن مبارزه کنم تا سرانجام آن را به زانو دربیاورم. کاش میشد همه انسانها سرشان را بتراشند و لباس آبی به تن کنند و آنژیوکت در رگ بگذارند و برای چند روز سرطان را تجربه کنند تا از نزدیک لمس کنند که مدینه فاضله جایی جز بخش خون بیمارستان نیست.
جایی که همه چهرهها مشابهاند و داشتن مو دیگر معنی زیبایی نمیدهد و چه زیباست لبخندهایی که در آنجا همه به هم هدیه میکنند. در آنجا آموختم که مقصد مهم نیست و گاهی مسیر زیبایی که طی میکنیم میتواند همان مقصد باشد.
نوشتن کتاب تا سال گذشته به پایان رسید اما نمیتوانستم آن را چاپ کنم.
مؤسسه «پنجمین فصل قشنگ» به یاری من آمد و با هماهنگی یکی از ناشران کتابم به چاپ رسید. این کتاب در تیراژ 1100 نسخه به چاپ رسیده است. این روزها مشغول شیمی درمانی و مبارزه با سرطانی که دوست ندارد مرا رها کند هستم و آرزویم این است که کتاب را همه خانوادههای بیماران سرطانی بخوانند و با همه وجود این واقعیت را لمس کنند که بهشت همین نزدیکی است.
منبع:تسنیم