آخرسر شام سرو میشود و بچه را به آشپزخانه میفرستند تا فرد فلکزدهای مراقبت از او را به عهده بگیرد. خانه با صدای عربدههای بچه میلرزد. بعد از شام حضرتآقا با زبانی تیزتر از قبل بازمیگردد. والدینش از او میپرسند که چه احساسی دارد، ساعت ده است، خسته شده؟ میگوید نه. اما برخلاف او شما حسابی تحلیل رفتهاید. بهسوی درِ خانه روانه میشوید، قسم یاد میکنید که هیچوقت بچهدار نشوید یا اگر قبلاً بچهدار شدهاید، قسم میخورید که هیچوقت برای دیدار نوههایتان به خودتان دردسر ندهید. به خودتان دلداری میدهید که فقط برایشان پول میفرستید.
این جور رفتارها را در گذشته با عنوان «لوسکردن» میشناختند ولی امروز با عناوینی مثل «تربیت قیممآبانه»۱، «تربیت هلیکوپتری»۲، «تربیت گلخانهای»۳ یا «تربیتهای کنترلی و کشنده»۴ از آنها یاد میکنند. اصطلاح تغییر کرده است چون الگوهای رفتاری تغییر کردهاند. «تربیت قیممآبانه» هنوز هم با لوسکردن همراه است: یک عالم اسباببازی برای بچه بخر و هیچ قانونی وضع نکن. اما دو عامل پیچیدۀ دیگر هم اضافه شدهاند.
یکی از این عوامل اضطراب است: «آیا بچهام تا ابد تحت تأثیر سرنوشت همسترش قرار میگیرد؟» یا «آیا جسد همستر را لمس کرده و دستش میکروبی شده؟» عامل دیگری که علاوهبر دلواپسی و نگرانی به این رفتارها افزوده شده است لذت حاصل از موفقیت است: گورِ پدرِ احساسات بچه، فردا برای ورود به کودکستان قرار مصاحبه دارد. قبول میشود؟ اگر نه، اصلاً میتواند در دانشگاه خوبی قبول شود؟ تربیت قیممآبانه اخیراً موضوع بسیاری از کتابها بوده است و تمامی این کتابها با شدیدترین تعابیر ممکن آن را محکوم کردهاند.
بیشترِ ما راجع به آدمهایی که در اتاق بچهشان موتزارت پخش میکنند چیزهایی شنیدهایم. در کتاب کشور بیعرضگان؛ هزینههای بالای تربیت تهاجمی۵ (انتشارات برادوی)، هارا استروف مارانو یکی از دبیران ارشدِ سایکولوژی تودی۶ در این خصوص مینویسد که کمپانیِ بِیبی اینشتاین، یکی از شرکتهای وابسته به کمپانی والت دیزنی، تازگیها نهتنها سیدیهای «بیبی موتزارت» بلکه «بِیبی بتهوون» هم میفروشد. هر دو سیدی در فرمت دیویدی هم عرضه میشوند و موسیقی با نمایش عروسکی و سایر تصاویر همراه شده است.
براساس ادعاهای کمپانی بیبی اینشتاین این دیویدیها برای گروه سنیِ سهماه و بیشازآن طراحی شدهاند. ازآنجاکه بچه در سهماهگی قادر نیست بنشیند، والدین باید او را جلوی مانیتور نگه دارند و، ازآنجاکه این نوزادان حتی مهارت تمرکز چشمی را هم بهتازگی کسب کردهاند، خیلی سخت میشود حدس زد که از این مطالب چه چیز دستگیرشان میشود (بنا به ادعای سوزان لین، یکی از روانشناسان دانشکدۀ پزشکی هاروارد، هیچچیز دستگیرشان نمیشود؛ او به شیکاگو تریبون گفته است: «صنعتِ تولیدِ ویدئوهای مخصوصِ کودکانْ کلاهبرداری محض است.»)
این دیویدیها مثلاً قرار است جدیدترین یافتههایِ خطِ مقدمِ آکادمیک را در اختیارتان بگذارند. اما معضل به اینجا منتهی نمیشود، مسئلۀ دیگرْ معضل آلودگیهای محیطی است. مارانو میگوید والدینی که دور سر بچههایشان بالبال میزنند باکتریهای مهلک را بر روی تمامی سطوح میبینند.
برای احتراز از این باکتریها در سوپرمارکت میتوانی باگیبگ بخری، کیسهای محافظ که درون چرخدستی خرید قرارش میدهی و بعد بچه را درون چرخدستی میگذاری. براساس تبلیغات باگیبگ، استفاده از این محصول سبب میشود از «ویروسها، باکتریها و مایعات بدن» که در چرخدستی خرید بهجای ماندهاند در امان بمانید. در نظرسنجیای که مارانو صورت داده است یکسوم والدین گزارش دادهاند که بچههایشان را با ژلهای دست آنتیباکتریال به مدرسه میفرستند. دیگر چه کسی به صابون اعتماد میکند؟
بهمحض آنکه بچه به کودکستان میرود فشار تحصیلی هم آغاز میشود. چیزی که دراینمیان از دست رفته است مجال بازی با عروسکهای بندانگشتی است. مارانو میگوید حتی پیشدبستانیها هم زمان بازی را با تمرینات ریاضی و مطالعه جایگزین کردهاند.
براساس گزارش مجلۀ اسلیت در سال ۲۰۰۵ در واشنگتن.دی.سی، هفت الی نُهدرصد دانشآموزانی که در آزمون اس.ای.تی۷ زمان اضافی در اختیارشان گذاشته شده بود بهطور متوسط موقعیتی بهتر از سایرین داشتند. نمراتِ این دانشآموزان، بدون درنظرگرفتن این معافیت و دوشادوش دانشآموزانی که مجبور بودند باوجود عامل زمان در امتحان شرکت کنند، به دانشگاهها فرستاده شد.
کودکانی که تحت تربیت قیممآبانه قرار گرفتهاند، اغلب نهتنها با برنامۀ تحصیلیِ بسیار سنگینی مواجه میشوند بلکه فعالیتهای فوقبرنامۀ توانفرسایی نیز احاطهشان میکند: کلاس تنیس، کلاس زبان ماندارین، باله و… . تلقی عمومی این است که فعالیتهای فوقبرنامهْ مسئولین پذیرش در دانشگاهها را تحت تأثیر قرار میدهد. ازطرفی این فعالیتها بچهها را از خیابانها دور نگه میدارد (بهتعبیر یک کتاب، «سرِ کلاسِ ورزشِ لاکراس، نمیتوانی ماریجوانا بکشی یا رفیق فاسقی پیدا کنی»).
وقتی که تابستان از راه میرسد، بچهها اغلب به کمپی مربوط به مهارتی خاص فرستاده میشوند. فعالیتهای فوقبرنامه و کمپها حوزههایی هستند که به احساس رقابت والدین، که درواقع مقصر اصلی کل ماجرا هستند، دامن میزنند. چطور میخواهید به مادر دیگری توضیح بدهید که، درحالیکه بچۀ او سرتاسر تابستان در کمپِ زیستشناسیِ دریازیان به بررسی نرمتنان میپرداخته، بچۀ شما در کمپی قدیمی و معمولی بوده، مهره نخ میکرده و بیسکویت کِرِمدار میخورده است؟
عاقبت، نوبت به داوریِ نهایی میرسد: درخواستِ پذیرش از دانشگاه. مسئولین پذیرش میگویند نمیدانند درموردِ فرمهای درخواستِ پذیرشِ این روزها چه برداشتی باید داشته باشند؛ بسیاری از این فرمها را بهوضوح شخصی جز خود متقاضی پذیرش پر کرده است. اگر والدین حسوحال انجام این کار را نداشته باشند میتوانند به آیویوایز روی بیاورند، سرویسی که در ازای مبلغی در حدود سه هزار تا چهلهزار دلار، دورهای برگزار میکند که به دانشآموز آموزش میدهد چطور خود را در دانشگاه جا کند.
آیویوایز به دانشجویان سال اول و دوم دبیرستان نیز، دربارۀ اینکه چه واحدهایی را بردارند یا چه فعالیتهای فوقبرنامهای را انتخاب کنند، مشاوره میدهد. بدینترتیب بعد از گذشت دو یا سه سال، یعنی وقتی که فرایند ِدرخواستِ پذیرش آغاز میشود، دانشآموزها بهیکباره با این کشف دردناک مواجه نخواهند شد که وقتشان را صرف کلاسها و کلوبهایی کردهاند که به مذاقِ کمیتۀ پذیرش خوش نمیآیند.
قاعدتاً وقتی که دانشآموز به دانشگاه میرود وقت آن میرسد که تربیت قیممآبانه پایان پیدا کند، اما بسیاری از پدر و مادرها یا کارمندانِ آنها، از طریق ایمیل، مقالههای ترمِ بچهها را تصحیح میکنند. بسیاری از والدین برای کنترل فعالیتهای بچههایشان تلفنهای همراهی به آنها میدهند که به امکانات کنترل با جی.پی.اس مجهز هستند. بهنظر مارانو، تلفن همراه -که به بچهها این امکان را میدهد که درخصوص هر موضوع، هر تصمیم و هر «بارقهای از تجربه» با والدینشان مشورت کنند- درواقع به دستیار تکنولوژیک تربیت قیممآبانه بدل شده است.
مارانو میگوید بعضی از والدین به زنگزدن هم رضایت نمیدهند. آنها در شهر محل تحصیل فرزندشان خانۀ دیگری میخرند. براساس گزارشی جدید درمورد این مسئله، که در تایمز به چاپ رسیده است، بچهها احتمالاً فقط در آغاز اعتراض میکنند؛ دانشجویی در دانشگاه کلورادو در اینباره به تایمز گفته است وقتی میفهمد والدینش، که در مریلند ساکناند، در فاصلۀ یکربعی دانشگاهِ او خانهای چهارخوابه خریدهاند پیش خود اینطور فکر کرده است: «شما منو دست انداختید؟ دارید منو دورتادورِ کشور تعقیب میکنید؟» اما بعد کمکم از این جریان خوشش میآید: «یکدفعه دیدم جوری شدم که تا وقتی مامانم نمیاد اینجا، لباسهامو نمیشورم.» از خودم میپرسم که واقعاً خودش لباسهایش را میشست؟
دانشجویانی که از چنین مزایایی بهرهمند میشوند ممکن است با جدیتِ بیشتری مطالعه کنند و پس از فارغالتحصیلی نیز شغلی ممتاز به چنگ آورند، اما این احتمال نیز وجود دارد که به جرگۀ «بچههای بومرنگی» بپیوندد: بچههایی که یکراست از دانشگاه به خانه بازمیگردند. تحقیقی جدید نشان میدهد که پنجاهوپنجدرصد از مردان آمریکاییِ بین هجده تا بیستوچهارسال و چهلدرصد از مردانِ آمریکایی بین بیستوچهار تا سیوچهارسال با والدینشان زندگی میکنند. هزینههای بالای اجارهخانه، رقابت شدید بر سرِ مشاغل خوب و بار سنگین بازپرداخت وامهای دانشجویی ازجمله دلایلِ مطرحشده بودند.
اما دلیل دیگر این امر شاید عادت محض و حتی خواستِ شخصی باشد. مارانو و دیگران عقیده دارند که گرچه والدینِ دلنگران ادعا میکنند هدفشان آمادهکردن بچه برای مواجهۀ موفقیتآمیز با جهان است، اما انگیزۀ حقیقی آنها در امری عمیقتر نهفته است: انگیزۀ حقیقی آنها در وابستگیِ کور، در تلاش برای انتقالِ هویتِ خودشان به فرزندشان ریشه دارد.
مارانو میگوید یکی از دلایل شکلگیریِ جریانِ تربیتِ قیممآبانهْ مادران شاغل هستند. این مدعا پارادکسیکال به نظر میرسد: اگر مادر در اداره است، چطور میتواند دوروبر بچه بپلکد؟ پاسخ این است: خب، او میتواند شبها یا در تعطیلات آخر هفته دوروبر بچه بپلکد. برای باقیِ اوقات هم میتواند شخص دیگری را استخدام کند تا این مهم را به انجام برساند. همچنین میتواند بهنحوی مخفیانه یک ننیکَم۸ هم نصب کند (یکی از مدلهای این دوربینها میتواند بهعنوان دودیاب هم عمل کند) تا خیالش راحت شود که کارها درست انجام میشوند. بااینحال، مارانو اعتقاد دارد که خطر تربیت قیممآبانه، برای زنانی که شغلشان را بهخاطر مادریِ تماموقت ترک میکنند، بیشتر است.
چنین زنانی، در دورانی که بچههایشان کوچک هستند، با کاهش شدید درآمد مواجهه میشوند: بنا به ادعای یک منبع، بهطور متوسط، چیزی در حدود یکمیلیون دلار در سرتاسر زندگی حرفهایِ هر زن. بنابراین غافلگیرکننده نیست که این زنان علاقهمند باشند که پرورش فرزند پروژهای باشد که ارزش چنین ازخودگذشتگیای را داشته باشد.
دلیل دیگر تربیت قیممآبانه که مارانو در میان سایر دلایل بر آن تأکید دارد ناامنی فزایندۀ اقتصاد جهانی است. وقتی اتحادِ جماهیرِ شوروی، در سال ۱۹۵۷، اسپوتنیک را -اولین سفینۀ فضایی بدون سرنشینِ جهان که مال ما هم نبود- روانۀ فضا کرد، برنامۀ درسی مدارس آمریکایی بهنحو دراماتیکی بهسمت ریاضیات و علومپایه گرایش پیدا کرد.
مردم از خود میپرسیدند: «اصلاً چطوری میخوایم روسیه رو شکست بدیم؟» ازاینگذشته، مارانو فکر میکند که پدیدۀ تربیت قیممآبانه در دهۀ هفتاد و در پاسخ به تورم توأم با رکود و بحران نفت آغاز شده و از آنزمان تاکنون با ظهور اقتصاد جهانی تغذیه شده است. شعارِ جلوگیری از عقبماندگیِ تحصیلی کودکان به توصیف آرزویی دموکراتیک میماند. بااینحال، بیش از آنکه وصف آرزویی دموکراتیک باشد، محصول آرزویی اقتصادی است: این آرزو که آمریکا نباید از هند و چین عقب بماند.
مارانو و دیگران عقیده دارند که سومین تحولی که مردم را بهسوی تربیت قیممآبانه سوق داده است نتایج تحقیقات مربوط به «انعطافپذیری مغز» بوده که در سال ۱۹۹۰ منتشر شده است. بنا بر ادعای این تحقیق، مغز کودک تاحدی محصول ژنهاست، ولی استعدادِ ژنتیکیْ همچون گِلِ رُسی است که تجربیات نوزاد و میزان انگیزشهایی که دریافت میکند، آنهم بیش از همه در سه سال نخست زندگی وی، بدان شکل میدهند. این یافتهها به شکلگیری برنامههای بسیاری منتهی شد که هدفشان ایجاد انگیزش برای نوزادانی بود که به نظر میرسید احتمالاً مادرانشان به هر دلیلی (اغلب فقر) آنها را نادیده میگیرند.
فعالانِ اجتماعی بهسوی خانههایی رفتند که در معرض خطر بودند تا با نوزادانِ تازه بهدنیاآمده بازی کنند. اما والدینِ متعلق به طبقۀ متوسطبهبالا و بازاریابهایی که به آنها علاقهمند بودند هم درخصوص یافتههای تحقیقات مربوط به «انعطافپذیری مغز» میخواندند. آنها به این نتیجه رسیدند که اگر قدری انگیزش خوب است، انگیزشِ بیشتر بهتر است. (اینجاست که بیبی اینشتاین شکل میگیرد.) اما تحقیقات بعدی از این ایده حمایت نکردند. درمجموع نتیجۀ نهایی این بود که محیطی که عموم بچهها در آن به سر میبرند همۀ انگیزش موردنیاز کودک را فراهم میکند.
مارانو فکر میکند که جنونِ انگیزشبخشی به نوزادْ نوعی رسوایی بوده است. او ایدۀ انعطافپذیریِ مغز را قبول دارد، اما فکر میکند که فرایند شکلدهی به مغز نوزاد عملاً تا سالهای بسیاری پس از نوزادی هم ادامه دارد و وقتی که کودک پای به جهان واقعی میگذارد عرصۀ اصلیِ عمل او هم باید تغییر کند و به خودانگیزشی بدل شود. مادران، بهجای آنکه بچه را با تکرارِ هزار بارۀ داستانِ این خوکِ کوچولو۹ دیوانه کنند، باید به او اجازه بدهند که با خودش بازی کند.
مارانو در حال گردآوری بانکی از تحقیقات نورولوژیک است، مجموعهای که بیشک والدینِ دلنگران را تا پای مرگ خواهد ترساند. مارانو میگوید وقتی که بچهها خودشان محیط اطرافشان را کشف میکنند و خودشان تصمیم میگیرند و ریسک میکنند و خود را با سرخوردگی و تشویش ناشی از این اقدامات سازگار میکنند، ادواتِ نورولوژیکیِ آنها بهنحو فزایندهای حساس و پیچیده میشود. بدینترتیب «دندریتها رشد میکنند و سیناپسها شکل میگیرند». بهبیاندیگر اگر بچهها از یادگیری بهشیوۀ آزمونوخطا محروم بمانند، سیستمهای عصبیِ آنها «بهمعنی واقعی کلمه فرومیپاشد».
بنا به ادعای مارانو، این تحلیلرفتن ممکن است در سالهای اولیۀ زندگی قابلشناسایی نباشد، یعنی زمانی که والدینِ قیممآبْ کارهایی را که خود بچه باید به انجام برساند بهجای او انجام میدهند. اما وقتی که بچه به دانشگاه میرود، تازه آسیب مشخص میشود.
مارانو در پایانْ بار دیگر بر این امر تأکید میکند: رفتار رباتوار آنها برایِ «رهبری آمریکا بر بازارِ جهانی» تهدید محسوب خواهد شد. این همان عاملی بود که والدین را بهسوی دلنگرانی سوق داد و حالا والدین با دلنگرانیشان بچههایشان را از بسیاری از فضایل محروم کردهاند، فضایلی چون شجاعت، چابکی و تفکر خارج از چارچوب، فضایلی که نظام اقتصادیِ جدید شدیداً بدانها نیاز دارد.
کتابِ تحتفشار؛ جنبش جدیدی که ما را ترغیب میکند که آرام بگیریم، به غریزهمان اعتماد کنیم و از وجودِ کودکانمان لذت ببریم۱۰ (هارپر وان) اثرِ کارل انوره، یکی از مبارزانِ «جنبشِ آرام»، نیز با ایدههای مارانو در هماهنگی است.
دویستوسیوچهار دانشجوی متقاضیِ تحصیل در رشتۀ شیمی در توضیح اینکه چرا میخواهند در این رشته تحصیل کنند، مثالی یکسان را لغتبهلغت بهعنوان تجربهای تعیینکننده نقل کردهاند: اینکه «در هشتسالگی لباسخوابشان را با مواد شیمیایی سوراخ میکردند».
انوره برای ِسلامتِ کودکانْ پیشنهادی بیشک بحثبرانگیز مطرح میکند: اینکه دست از خودخوری برداریم. او در این خصوص از ساموئل باتلر۱۱ نقلقول میکند: «افرادِ جوان دو راه دارند: یا بمیرند یا خودشان را با شرایط تطبیق بدهند.» درحالحاضر نرخ آلرژیِ کودکان در سرتاسر جهان صنعتی در حال افزایش است.
انوره تقصیرِ این مسئله را بر گردن محیطهای بیشازحد بهداشتی میاندازد: «فقط به اتفاقی که در آلمان افتاد نگاهی بیندازید. پیش از فروپاشیِ دیوارِ برلین، نرخ آلرژی در آلمانِ غربی بسیار بالاتر بود، گو اینکه بخش شرقی و کمونیستی، هم وضعیتِ آلودگی وخیمتری داشت و هم تعداد کودکانی که در مزرعه زندگی میکنند در آن بیشتر بود. بعد از اتحاد مجدد دو کشور، آلمان شرقی پاکسازی و شهری شد و نرخ آلرژیِ آن سر به آسمان گذاشت.»
دستآخر انوره به روانشناسیِ خانوادگی روی میآورد و بهنحو خاص به تولدِ «جنبشِ عزت نفس» در سالهای ۱۹۷۰ اشاره میکند. بهنظر او و سایر نویسندگانی که درخصوص تربیت قیممآبانه مینویسند، مسئلهْ مسئلۀ انزجار است. او میگوید: «تمام پرسهزنیها جلوی درِ یخچال پایان مییابند.» براساس تحقیقی که او در حال انجام آن است، بزرگکردن اِگو۱۲ هیچ منفعتی بهدنبال ندارد. مروری بر هزاران مطالعه نشان داده است که عزت نفسِ بالا در کودکان سبب افزایش نمرات، بهبود چشماندازِ شغلی آنها یا حتی مقاومت در برابر الکلیشدن نمیشود.
بااینحال اگر اشتباه نکنم جنبشِ عزت نفس چیزی در خود دارد که انوره را در سطحی عمیقتر از پرسشی ساده درخصوصِ شایستگی فرزندانمان تکان میدهد. مهمترین نگرانیِ مارانو، همانطور که عنوان کتابش به ما میگوید، این است که داریم ملتی از بیعرضگان میسازیم: آدمهایی که قرار نیست از «عهدۀ کارها بربیایند». نگرانی انوره این است که کودکان گوسفندواری که ماحصل تربیت قیممآبانه هستند بالاخره از عهدۀ کارها بربیایند و جهان را به جایی خشن، بیرحم و کسالتبار بدل کنند.
او تنها کسی نیست که اینگونه میاندیشد. دیر یا زود تمامی منتقدانِ تربیت قیممآبانه به معضل اخلاقیِ مسئله روی خواهند آورد، یعنی معضلِ خودخواهی محضِ این والدین و کودکانی که ماحصل تربیت آنها هستند. حتی مارانوی عملگرا هم به این نکته اشاره میکند.
این آدمها میخواهند بچههایشان مثل خودِ آنها موفق باشند، گورِ پدرِ عدالت. مادلین لوین در کتاب خود با عنوانِ بهای امکانات۱۳ که در سال ۲۰۰۶ به چاپ رسیده است (هارپر) به اقتصادِ اجتماعی توجه خاصی نشان میدهد. لوینْ روانشناسی بالینی در شهرستانِ مارین در ایالتِ کالیفرنیاست که تخصصش مداوای نوجوانان است. بهعبارتدیگر، او اوقاتش را صرف کمککردن به کودکان پولداری میکند که بسیاری از آنها از وجود والدین جاهطلبی رنج میبرند که سایۀ سنگینشان را بر سر آنها انداختهاند. لوین با وحشت و یأس از فقدان «وجدان و بزرگواری» در بیمارانش یاد میکند.
کتابِ از پسربچه تا مرد؛ شکلگیری نابالغی جدید۱۴ (کلمبیا)، اثرِ گری کراس، بهطور خاص، بر روی نسلی معاصر از مردان جوان و مقایسۀ آنها با مردان جوان دوران پس از جنگ جهانی دوم (نسلِ پدرِ کراس) و مردانِ جوانِ دهۀ شصت (نسلِ خود وی) متمرکز است.
به نظر میرسد که او تمام اپیزودهای دو سریال «بابا بهتر میدونه»۱۶ و «ساینفلد»۱۷ را دیده است. نتیجهگیری او ناامیدکننده است: اینکه پدرهای دیروز واقعاً بهترین یا بهتر را میدانستند یا اینکه، گذشته از هرچیز، پدرسالاری آنقدرها هم بد نبود. اما باید به این نکته هم اشاره کنیم که چیزی که او بیشازهمه در پدرهای قدیمی تحسین میکند این نیست که بلد بودند، درعین مراقبت از دیگران، اعمال قدرت کنند، تمایلی که ظاهراً در بین جماعتِ بچهمردها چندان رایج نیست.
دغدغۀ نوعدوستیِ این کتابها احتمالاً تاحدی از روانشناسیِ مثبتگرا نشئت گرفته است، جنبشی جدید که بر احساس رضایت و دلبستگی بهعنوان ابزارهای بنیادینِ سلامت روانی تأکید میکند. اما تأکید اخلاقی نیز، همچون روانشناسی مثبتگرا، بهوضوح به ارزشهای مطرح در دهۀ شصت و اوایل دهۀ هفتاد میلادی بازمیگردد، جهانی که ما آن را در گرماگرم سالهای دهۀ هشتاد پشت سر جا گذاشتیم. نویسندگانِ این کتابها از مادیگرایی نسل جدید شوکه شدهاند.
ازطرفی نویسندگانی هم هستند که به دهۀ شصت اشاره میکنند و به آن نمرهای ضعیف میدهند. کراس مینویسد: «وسواسِ فکریِ نسلِ من درمورد جوانی» بخشی از «تاریخِ پوچی انسان است». بهنظر کراس، مردهای جوان و تنِلشِ امروزی میراثدار نسل او هستند.
گذشتهازآن، مدیران مدارس هم به لقمۀ چرب و نرمی برای والدین پرخاشگری بدل شدند که میخواستند میان بچههای آنها و دیگران تبعیض روا شود. در یکی از منابعی که اروم بدان ارجاع داده است نقلقول یکی از معلمان وجود دارد که درخصوص انضباط حرف میزند: «همش بستگی داره به اینکه چه جور شاگردی برداری. کودنها رو انتخاب کن؛ اونا نمیدونن چه غلطی باید بکنن. هیچوقت بچۀ یه وکیل رو برندار.» شکی نیست که آنهایی که نمیدانند چه کار باید بکنند یا والدینشان نمیدانند که چه کار باید بکنند بچههای فقیرتر هستند.
نتایج اروم حاصل تحقیقاتی طولانی هستند، اما سایر آثاری که به ارتباط میان دهۀ شصت و پرورش فرزند در عصر حاضر میپردازند به نتایجی رسیدهاند که اغلب کهنهپرستانه به نظر میرسند. مصداق مناسبی ازاینقبیل آثار، مقالهای است با عنوان «کودکسالاری»۱۹ که منتقد محافظهکار، جوزف اپستین، بهتازگی آن را در ویکلی استاندارد۲۰ به انتشار رسانده است. اپستین می نویسد: «مادرم هرگز برای من نمی خواند و پدرم من را به هیچ مسابقۀ بیسبالی نمی برد».
بااینحال، نگرانی سیاسی در هر دو جناح مطرح است: محافظهکاران نگران آناند که بچههایمان را به نینیهای لوس و نازنازی بدل میکنیم (که همان دموکراتها هستند) و لیبرالها نگران آناند که بچههایمان را همچون رباتهایی خودخواه و خودکامه تربیت میکنیم (که همان جمهوریخواهها هستند).
ادبیاتی که حول موضوع تربیتِ قیممآبانه پرورانده شده است پرسشهای سختی برجای میگذارد، مثلاً اینکه واقعاً غلط است که بچههایمان را بهسوی سرآمدشدن در حوزههایی سوق بدهیم که در آنها استعداد دارند؟ انوره پای این بحث را به پیش میکشد و میگوید معلم هنرِ پسر هفتسالهاش به او گفته است که بچه در هنر واقعاً بااستعداد است. بنابراین روز بعد انوره به پسرش پیشنهاد میدهد که بعد از مدرسه به کلاس هنر برود و پاسخی که از پی میآید این است: «دلم نمیخواد برم سر کلاس و یه معلم بالا سرم باشه که بهم بگه چی کار کنم، فقط میخوام نقاشی کنم. چرا بزرگترا میخوان همهچی رو از آدم بگیرن؟» انوره، شرمسار از رفتاری که حالا آن را فرصتطلبی میداند، عقب مینشیند. اگر پدرِ موتزارت یا خواهران ویلیامز هم واکنش مشابهی نشان داده بودند، تاریخچۀ دستاوردهای انسانی بهنحو متفاوتی رقم میخورد.
مسئلۀ نگرانکنندۀ دیگری که در این کتابها وجود دارد، سهیمدانستنِ فمینیسم در حماقتهای فرزندپروری امروزی است. براساس مدعای گری کراس یکی از دلایلی که سبب میشود مردانِ جوان از بزرگشدن امتناع کنند این است که جنبش زنانْ تمامی پاداشی را که بهخاطر بزرگشدن نصیب آنها میشد از آنان دریغ کرده است. مردها، در ازای اینکه هر روز صبح کتوشلوار به تن میکردند و سر کار میرفتند، عادت کرده بودند به اینکه هم در خانه و هم در اداره رئیس باشند. دیگر اوضاع اینطور نیست.
مثلاً مارانو ادعا میکند که اگر زنی پیش از بچهدارشدن به شغلی سطح بالا مشغول باشد، احتمالاً بیشتر از سایرین به تربیت قیممآبانه خواهد پرداخت، حال چه شغلش را ترک کند تا در خانه پیش فرزندانش بماند و چه چنین نکند. مطمئنم مارانو با این ایده مخالف است که مشاغل حساس را نباید به زنانی سپرد که قصد تشکیلِ خانواده دارند. درخصوص نظر کراس مطمئن نیستم، اما اگر چیزی که مارانو میگوید درست باشد، این مسئلهْ معضلی قدیمی را ازنو مطرح میسازد. وقتی شما برخی از عناصر سیستم را بهبود میدهید، ممکن است بقیۀ عناصر در واکنش به این تغییر از کار بیفتند؛ کاربراتور را تنظیم میکنی و چرخدنده از کار میافتد.
پرسش پایانیای که ممکن است مطرح شود این است: آیا پرداختن به جریانِ تربیت قیممآبانه، واقعاً همانقدر که این نویسندگان ادعا میکنند، ضروری است؟ سیاقِ غالب در کتابهای روانشناسیِ عامهپسند این است که نویسنده اغلب فراموش میکند دارد درخصوص چیزی حرف میزند که بخش اعظمی از آن تنها درخصوص اقلیتی از افراد ِجامعه صادق است. (تحقیقات اخیر نشان میدهند که میزان خدمات عامالمنفعه و داوطلبانۀ نوجوانان امروزی از دهۀ ۱۹۴۰ تاکنون بیسابقه بوده است.) این آثار بسیار از خود مطمئناند.
۴. مستحضرمان میکند که بچهها در این رژیم تازه چطور رشد میکنند و میبالند. در یکی از مدارس پیشرویی که از آن بازدید میکند، «حال و هوای شادی و نشاط محض حاکم است». دانشآموزان پایکوبان به کلاس میروند. آنها به انوره میگویند که عاشق تکالیفشان هستند. در تمامی این محیطهای پاستوریزه هرگز کودکی پیدا نمیشود که دعوا راه بیندازد یا دست توی دماغش کند.
برای آنکه دورنمایی از مسئله داشته باشید به کتاب کلکِ هاکلبریفین: تاریخچۀ کودکی آمریکایی۲۳ (۲۰۰۴)، اثر استیون مینتز، استاد تاریخ دانشگاه کلمبیا، نگاهی بیندازید. روایتِ مینتز با شکلگیری ایالات متحده آغاز میشود و بنابراین زندگی کودکانی را توصیف میکند که مشکلاتی بزرگتر از تربیتِ قیممآبانه دارند: پسربچههایی که به معادن زغالسنگ فرستاده میشوند و دختربچههایی که روانۀ کارخانههای نساجی میشوند.