انسان در هروضعیتی که باشد ناراضی است و عذری برای نارضایتی پیدا خواهد کرد. به عقیده پزشک عصب روانشناس Rick Hanson در دانشگاه برکلی و نویسنده کتاب Hardwiring Happiness، مغز انسان تنظیم شده است تا بر روی نکات منفی تاکید کند. به همین دلیل حتی اگر علتی برای نگرانی نمانده باشد باز هم غمگین، عصبی و شاکی باقی خواهد ماند.
دکتر هنسون نمی گوید که چشم مان را بر واقعیت های دردناک ببندیم. زندگی به هرحال برای خیلی ها سخت است. او معتقد است که ضمن پذیرش شرائط موجود، بهتر است مغز و ذهن خودمان را برای توجه بیشتر بر خوبی ها و خوشحالی ها متمرکز سازیم. مجله آتلانتیک به مناسبت انتشار کتاب جدیدش، مصاحبه ایی با او داشته است که گوشه هایی از آن را برای تان گرد اوردیم.
چرا مغز ما می خواهد غمگین باشد؟
حساب دو دو تا چهارتا است. برای بشر اولیه، خطر درندگان یک نگرانی همیشگی بود. اگر یک روز از عهده دفاع از خود بر نمی آمد جانش به خطر می افتاد. از سوی دیگر دسترسی به خواب و غذا و سکس برای انسان اولیه لحظات موقتی از شادی ایجاد می کرد. حقیقت این است که بشر می توانست بدون این شادی های کوچک زنده بماند ولی نمی توانست کوچکترین غفلتی در برابر درندگان از خود بروز دهد. به همین دلیل، چون بشر در طول میلیونها سال، همیشه در حال کشیک دادن و پرهیز ازاتفاقات ناگوار بود، این پیگیری و یادآوری ناگزیر، باعث شد که مغز در حالت «بدبینانه» باقی بماند.
تو در کتاب جدید خودت در همان صفحه اول نوشتی که: «مغز بشر خوبی ها را نمی بیند و آن را هدر می دهد» منظورت چیست؟
اول باید تصحیح کنم که مثبت فکر کردن فرق می کند با خوشبینی کاذب. خیلی ها اصرار دارند که شاد هستند و نگاه شان به جهان خوشبینانه است ولی در درون خودشان، افراد عصبی، غمگین، دلشکسته و تنهایی هستند. منظور من از خوشبینی، بیشتر به معنای تفکر شفاف و بدون اغراق است. دیدن پدیده ها و ماجراها از فاصله ایی دورتر و کلی تر… یافتن راه ها و شگردهایی که به مغز فرصت داده شود تا در کنار وظیفه طبیعی اش یعنی بدبینی، امکان کمابیش برابری برای به چالش کشیدن بدبینی ها هم وجود داشته باشد.
دومین دلیل برای «هدر رفتن خوشبینی توسط مغز» این است که آدمها در حین شادی اصلا فرصتی برای به خاطر سپردن آن لحظات شاد ندارند. تجربه ها و اعمال از شیوه ساده سیستم حافظه استفاده می کنند. یک اتفاق یا ماجرا اول باید مدتی در مرحله ارشیوِ موقت مغز بماند تا بعد از مدتی به خاطرات ارشیو طولانی مدت در مغز منتقل شوند.
اتفاقات شاد و آرام چون کوتاه و گذرا هستند نمی توانند از مرحله اول خاطرات موقت عبور کرده و وارد خاطرات بلند مدت گردند.» در صورتی که در طول روز، در هر وضعیت بدی هم که باشیم لحظات ساده و زیبایی نظیر شنیدن خنده فرزند، دیدن یک گل، مزه شیرینی و شاید چربی و … را تجربه می کنیم. شادی ها و لذت هایی که به دلیل کوتاه بودن به خاطرات بلند مدت راه نمی یابند.
گورخرها در اکثر اوقات روز، آرام و سیر و امن هستند و به تعبیری در حالت عادی قرار دارند. فقط در لحظات کوتاه حمله گله شیر، به همراه بقیه گورخرها به حالت واکنشی می رسند. و بعد دوباره در حالت عادی خود قرار می گیرند. بنابر این، طبیعت، بدن موجود زنده را به طور عمومی در حالت عادی قرار می دهد. حالتی که برای استراحت، هضم غذا یا ترمیم زخم ها و بیماری ها است. مهمتر از همه آنکه در حالت استراحت، فرصت یادگیری نیز ایجاد می شود و گورخر یاد می گیرد از منطقه ایی که برایش خطر ایجاد کرده است نرود.
تو در کتابت نوشتی که بشر مدرن، مدام در حالت واکنشی زندگی می کند. شیوه ایی از رفتار که امثال گورخر فقط در لحظهِ حمله شیر آن را تجربه می کنند. چرا بشر که همه چیز را در دسترس دارد مدام در حال استرس است؟
سئوال خوبی است. خیلی آسان می شود زندگی انسان اولیه را جذاب و دوست داشتنی یافت. آنها قرص ضددرد یا ترس از آسانسور و تصادف در خیابان و یا حتی افسردگی نداشتند ولی ما به وفور داریم. زندگی مدرن برای انسان، مدام فشار روحی درست می کند چون بدون انقطاع در حال افزایش درخواست هایش است. ما سرشار هستیم از لذت های فراوان ولی گذرا که در ارشیو مغزمان جا نمی شود و البته هنوز یاد هم نگرفیم که مغز بدبین خودمان را کنترل کنیم و آن را شادتر بسازیم.
ما خوب است بپذیریم که همیشه ناآرام خواهیم بود و به همین دلیل بهتر است قدر آسایش و آرامش، استاندارد زندگی بهتر، سلامت و بهداشت کمابیش عمومی شده را بدانیم. خرسند باشیم در جهانی زندگی می کنیم که بسیاری از سنت های عادی شده قدیمی را دیگر بر نمی تابد. فرخنده بدانیم در دنیایی زندگی می کنیم که انسانها فرصت ابراز احساس بیشتری نسبت به گذشتگان دارند و به سیستم متکی بر قوانین و و فرهنگ کمی بیشتر توجه دارند و …
تجربه های مثبت مان را به خودمان و ذهن لجباز مان که دوست دارد گله و شکایت کند یاداوری کنیم.
منبع-http://marde-rooz.com