بسیاری از والدین هستند که هرگز نمی خواهند قبول کنند که فرزندان آنها قرار است روزی از آنها جدا شوند و به جامعه وارد شوند. به همین دلیل همیشه رفتاری را با وی دارند که در زمان یک سالگی با او داشتند. اما این رفتار تاثیر مثبتی که بر وی ندارد هیچ، سبب آزار او نیز می شود. در ادامه با دکتر سلام همراه باشید.
گفته میشود جامعه امروز ایران بهویژه در میان طبقه متوسط تا حدود زیادی فرزندسالار است. دراینمیان تصور میشود نمونههای کودکآزاری در چنین جامعهای باید انگشتشمار باشد؛ بااینحال، بررسیها و مشاهدهها حکایت دیگری دارند. از اشکال قابل رؤیت کودکآزاری مانند آزار جسمی و جنسی که بگذریم، کارشناسان معتقدند حتی توجه بیش از حد به کودک بابت تأثیری که بر رشد روانی او میگذارد، میتواند مصداقی از آزار کودک باشد. با این حساب، وقتی از کودکآزاری حرف میزنیم طیف گستردهای از پدیدهها مورد توجه قرار میگیرند. با شیوا دولتآبادی، روانشناس فعال در حوزه کودکان، دراینباره گفتوگو کردهایم:
کودکآزاری چیست و چه مواردی را از مصداقهای خشونت در رابطه با کودک تعریف میکنیم؟
اگر برای هر انسان و بهویژه برای یک انسان در حال رشد حق داشتن رشدی سالم و مناسب همراه با بهزیستی قائل باشیم، بهدستآوردن فضایی امن و حمایتکننده برای رشد متناسب با استعدادها و نیازهای طبیعی کودک بستری است که باید در آن به کودکآزاری نگاه کنیم- این ارتباط میان حقوق کودک و چگونگی رشد او در پیماننامه جهانی حقوق کودک خیلی خوب بیان شده است-؛ اینکه هر کودک در درجهاول به سلامت نیاز دارد و این سلامت به معنای دسترسی به بهداشت و تغذیه خوب و در صورت نیاز خدمات پزشکی مناسب و بهموقع است. در قدم بعد از آنکه حق بقا و سلامت است، کودک به خانوادهای حمایتکننده نیاز دارد که در شکل ایدهآل، با شعور و مسئولیتپذیری کافی بداند با کودک خود چه کند. باشعور از این جهت که والدین بدانند چه زمانی از جهات مختلف شایسته داشتن فرزند هستند. همه اینها با هم مجموعهای را برای رشد خوب فراهم میکنند.
کمی فراتر از آن مسئله آموزشهای همگانی است. به این معنا که چه در سالهای پیش از مدرسه و چه در مدرسه آموزش باکیفیت فراتر از سواد و دانش رسمی مسئله یادگیری و تجربه مهارتهایی مانند انعطافپذیری و بزرگاندیشی و نوعدوستی، یادگیری کار جمعی و مشارکت و پیوند با دیگران و مسئولیتپذیری آموزش داده شود. درواقع همه این موارد حق هر انسان برای رشدی شایسته محسوب میشوند. اگر در هریک از این موارد کوتاهی شود، فرد به نوعی از مزایای کیفیت بودن خودش محروم میشود. بگذارید فقط برای نمونه بگویم یکی از مصداقهای بارز این ناحق این است که من یک کودک ناخواسته به دنیا بیاورم؛ یعنی نخواهم این کودک را داشته باشم و به شکلی بر من تحمیل شده باشد و درنتیجه من از عهده والد مناسببودن برنیایم، تبعیض بگذارم، تحقیر و طرد کنم… اینها به درجاتی در زندگی هر انسانی میتواند اتفاق بیفتد.
حتی اینکه من نه در عمل، بلکه فقط در ذهنم تبعیض جنسیتی قائل شوم خواهینخواهی آدمی را از حق طبیعی و بدیهی برای رشد مناسب محروم میکنم. بنابراین اگر ما مفهوم کودکآزاری را با این مقدمات به عنوان آن روی سکه حق سالم رشدکردن و حق شایسته رشدکردن ببینیم، بسیاربسیار تعریف گستردهای پیدا میکند. یعنی هر جا شما این حقوق را زائل کنید، در حال کودکآزاری هستید. باید بگویم بهراستی کارکردن با چنین مفاهیمی بسیار دشوار است یعنی از حیطه حقوقی – تربیتی عبور میکند و دیگر وارد حیطه اخلاق یا فلسفه بودن و رنجهای ناگفته بشر میشود. بنابراین روانشناسی میکوشد با مفاهیمی کار کند که قابل مشاهده و حتی اندازهگیری باشند؛ پس رسیدن به یک تعریف جامع از کودکآزاری دشوار است. درهرحال تعریف سادهای از کودکآزاری این است که هر کجا کودکی را از رشد مناسب محروم کنید یا هرگاه شما نشانههایی در کودکی ببینید که حاکی از این است که به صورت آشکار اتفاقهایی خارج از عرف فرزندپروری برای او افتاده است، میتوانید تصور کنید کودکآزاری رخ داده است. بنابراین اگر کودکی نشانههایی بروز دهد که در چهار مقوله اصلی که ما به عنوان چهار نوع اصلی کودکآزاری تعریف میکنیم، قرار گیرد – مثل اینکه آزار جسمانی دیده باشد، با نشانههایی از آزار جسمانی، یا مثل اینکه آزار روانی دیده باشد با نشانههایی از آزار روانی که میتوان هریک از آنها و نشانههای آنها را تعریف کرد؛ یا مثل اینکه آسیب جنسی دیده باشد یا اینکه مورد آسیب از نوع غفلت و بیتوجهی قرار گرفته باشد-؛ اینها چهار مقوله اصلی و کلاسیک تعریف ما از کودکآزاری هستند که هر یک با نشانههایی از اینکه این اتفاقها برای کودک افتاده است، قابل تشخیص هستند. چه زخمهای بدنی و چه زخمهای روانی باشند. حالا اگر بخواهیم از این دستهبندی معمول فراتر رویم و باز آزار را در مقوله عملکرد بزرگترها در برابر کوچکترها ارزیابی کنیم، میتوانیم برای نمونه از غفلت در دسترسی کودک به اطلاعات صحبت کنیم که چیزی مانند کودکآزاری آموزشی است.
یعنی اگر کودکی را از رفتن به مدرسه که در آن الفبا و ریاضی بیاموزد محروم کنیم و درنتیجه شانس رشد مغزی که میتواند در اثر با سوادشدن به دست بیاورد را از او بگیریم، او را تحت کودکآزاری آموزشی قرار دادهایم. امروزه کودکآزاری آموزشی در ساحت دیگری نیز دیده میشود و آن مبالغه و فشار نامتناسب روی کودک برای یادگیری و اصرار برای ٢٠ و مهندس و دکترشدن است. یعنی تحمیل آرزوهای والدین بر کودک برای اینکه مسیری را برود که از عهده او برنمیآید و در آن علاقه و استعداد ندارد و در آن ناکام است. فشاری که خود مدرسه و رقابتهای طاقتفرسا در آن بر دوش دانشآموز تحمیل میکند هم همه از مقولههای کودکآزاری آموزشی اخیر هستند. باز نمونهای دیگر از تهدید برای رشد کودک معقول ذوبشدن در دنیای مجازی یا درمقابل محرومماندن از این تکنولوژیهاست که اعتدال در آن به رشد مناسب عملکردهای مغزی کمک میکند و مبالغه در آن کودک را از تکامل در دنیای واقعیتها و ارتباطهای انسانی محروم میکند.
با این حساب چیزی که به شکل عام از کودکآزاری میشناسیم درواقع بخش خارجی ماجراست که آزار جسمی و جنسی و روانی کودک در آن قابل مشاهده باشد درحالیکه موارد بسیاری پنهان و بسیار شایعاند. اینطور نیست؟
بله، هریک از این غفلتها میتواند به کودکآزاری تبدیل شود بدون اینکه در مقولههای قابل مشاهده چهارگانه ما قرار گیرد. قبل از اینکه کاملا از این طبقهبندیها فاصله بگیریم، میتوانیم به نکته مهم دیگری هم اشاره کنیم و آن توجه و حمایت بیش از حد است که بهدرستی میتوانیم از آن نیز به عنوان کودکآزاری نام ببریم. وقتی دستوبال کودک را با محبت زیاد میبندیم او را از رشد محروم میکنیم. درنتیجه این شیوه فرزندپروری دلبستگی یا بیشتر از آن وابستگی زیاد به خانواده اتفاق میافتد که مانع رشد فردی و استقلال کودک میشود و او را بیدستوپا میکند. یعنی بیش از اندازه مورد توجه و حمایت قرارگرفتن هم اگر بخواهیم از نظر تأثیر روی حق رشد مناسب انسان صحبت کنیم، میتواند آسیبهای ماندگار به رشد شخصیت بزند. کودکان بیش حمایتشده هیچ زمان واکسیناسیون کافی را برای تحمل سختی یا تجربه پذیرفتهنشدن ندارند و درنتیجه در برابر سختیهای زندگی بیش از حد شکننده هستند. یک انسان کمابیش از نظر روانی سالم باید اعتماد به نفسی داشته باشد که فقط به تجربههای او در درون خانواده برنمیگردد، بلکه حاصل تجربههایی از کارایی شخصی و مستقل او در عرصههای گوناگون اجتماعی مانند مدرسه و جامعه بزرگتر است.
براساس گفتههای شما، نمیتوانیم کودکآزاری را متوجه طبقه فرهنگی یا اجتماعی یا اقتصادی خاص بدانیم در جایی که تصور این است که در طبقات فرودستتر فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی کودکآزاری شایعتر است. اینطور نیست؟
همه اشکال کودکآزاری را میتوان در همه طبقات دید و شاید به دلیل تنگحوصلگی ناشی از فقر یا اعتیاد یا حاشیهنشینی یا چیزهایی که گاهی در طبقات فرودست جامعه متمرکز میشود، تظاهرات کودکآزاری در این طبقات بیشتر مشاهده میشود و درنتیجه اشکال گوناگون آن را میشود بیشتر در جوامعی که مراقبان و والدین خودشان بیشتر تحت فشار هستند دید.
شما فکر میکنید در طبقات بالاتر کودکآزاری بیش از همه به توجه بیش از حد و انتظارات نامعقول محدود میشود؟
البته تا زمانی که پژوهشهای گسترده در همه زیرگروههای کودکآزاری نداشته باشیم که بتوانیم از آمارهای نسبی ولی مطمئن صحبت کنیم، نمیتوانیم این را ادعا کنیم. چیزی که ما به عنوان نمونههای قابل مشاهده در جامعه میبینیم این است که خانوادهها معمولا تربیت را به مدرسه واگذار میکنند یعنی از زمانی که بچهها به مدرسه میروند خانوادههای متوسط رو به بالا تصور میکنند کودکان در مدرسه باتربیت میشوند درحالیکه هدف مدرسه بیشتر آموزش است. در مدارس کمتوجهی به پرورش رفتارهای شهروندی و مهارتهای زندگی بسیار معمول است درحالیکه این دسته از آموزهها هستند که کودکان را به شهروندان آگاه و مسئول تبدیل میکنند. برای مثال، منشی که یک انسان جمعگرا باید داشته باشد خیلی خوب میتواند هم در خانه و هم در مدرسه آموزش داده شود و در عمل است که میشود انسانها را بهتدریج به انسانهای مسئول تبدیل کرد؛ مسئول در برابر خود، جامعه، زمین و خاک و آب… خانوادهها میتوانند این موارد را با آگاهی به کودکان انتقال دهند. نمیخواهم بگویم این کار را نمیکنند اما به طور معمول این کار با آگاهی صورت نمیگیرد و در مدرسه هم این آگاهیها و بینشهای ضروری برای زندگی از موضوعات درسی نیستند درحالیکه اگر باشند، میتوانند اثرشان را بگذارند. این مهارتها میتوانند بخشی عملی از روابط میان انسانها باشند؛ در مدرسه میان کودکان تمرین شوند و با نظارت و با تأیید و تشویق درونی شوند. یعنی وقتی که ما در مدرسه شاهد حمایت یک کودک قویتر از یک کودک ضعیفتر در درس یا انجام فعالیتها یا مراقبت از دیگران هستیم، با آگاهی به اینکه چه میکنیم، فضا را به فضایی تبدیل میکنیم که میتواند آثار ماندگار برای مسئولیتپذیری در کودکان ایجاد کند.
اگر بخواهیم انواع کودکآزاری را بررسی کنیم، کدام دارای اثرات سهمگینتری برای کودک است؟
اولا نمیشود این انواع را بهراحتی تفکیک کرد مثلا وقتی به کودکی بیتوجهی روانشناختی میشود – نه لزوما غفلت- و به اظهارنظرهای او بها داده نمیشود، مشارکت او نادیده گرفته میشود، روی اعتماد به نفس و استقلال رأی و مسئولیتپذیری او برای فکرکردن تأثیر میگذارد. همین کودک هم آزار روانی میشود و هم آزار از نوع غفلت. یا مثلا کودکانی که مورد غفلت قرار میگیرند – اگر از ابتدای تولد باشد- هم مشکل رشد جسمانی پیدا میکنند و هم رشد روانی و هم تعاملشان با جهان بیرونی کم است. بنابراین از دریچه اطلاعاتی که در تعامل با دنیای بیرون گرفته میشود از ابتدا محروم میمانند و عملا به آنها جفای آموزشی هم میشود. بنابراین هریک میتواند جاپای خیلی آسیبزایی در جریان رشد بگذارد. درمجموع میتوان گفت همه انواع کودکآزاری فرایند رشد کودک را مختل میکنند. یعنی آسیبی که کودکان میبینند آسیب در فرایند طبیعی رشد آنهاست که این رشد میتواند در نارسایی جسمانی باشد مثلا سوءتغذیه که در کودکی سبب میشود بسیاری از فرایندهای رشد مغز تحتتأثیر قرار گیرد. اگر آزار جسمانی وجود داشته باشد روشن است چه بر سر کودک میآید اینکه یک جسم نیازمند به مراقبت به جای مراقبت مورد آسیب هم قرار گیرد؛ طبیعتا آسیب ماندگار است. در بسیاری موارد آزارهای جسمانی و جنسی بر سر همان کودک میآید. سه سال اول زندگی که معمولا ساختارهای مغزی مسئول حافظه آشکار هنوز شکل نگرفته است که بشود آنچه عملا تجربه میشود را به بیان یا به زبان آورد، چرا آنقدر مهم است؟ این به دلیل این است که یک تعامل دائم حسی، حرکتی، هیجانی و عاطفی زیربنای باور هر انسانی برای این است که برای خودش در عمل دریابد که چقدر به این جهان خوش آمده است و وقتی این پندار عمیق آسیب ببیند طبیعتا بدترین درونمایه برای رشد او به حساب میآید. ما نمیخواهیم از اصطلاحاتی مانند ناخودآگاه که زبان علمی عام نیست صحبت کنیم اما میگوییم حافظه غیرآشکار یا پنهانی که انسان در سه سال اول زندگی شکل میدهد، اساس نگاه او به خودش در جهان هستی میشود.
شما اشاره کردید در سالهای اخیر تحقیق آکادمیکی در ایران انجام نشده است پس نمیتوانیم نگاه اجمالی داشته باشیم و ببینیم در این جامعه مهمترین بخشهای کودکآزاری به شکل میانگین چیست؟
البته پژوهشهایی در وزارت بهداشت درباره کودکآزاری جسمانی وجود دارد. این پژوهشها براساس تحقیقاتی شکل گرفتهاند که جامعه آماری آن مواردی بودهاند که در نتیجه آزار، کارشان به بیمارستان یا پزشکی قانونی کشیده است. در این موارد تحلیل طبقاتی و جامعهشناختی هم انجام شده است اما اگر بخواهم شخصا درباره جامعه میانگین طبقه متوسط – که درعینحال ما نمیخواهیم از خانواده ایرانی خودمان به خودمان تصویر منفی ارائه دهیم چون شاید هیچ جای دنیا به اندازه خانواده ایرانی به طور متوسط برای فرزندان سرمایهگذاری نمیکند مثل اینکه پدر و مادر تا سالهای سال هم کودک بزرگسالشان را به دانشگاه آزاد میفرستند… -و اینکه اتوماتیک چه اتفاقاتی درون خانوادهها میافتد، اظهارنظر کنم شاید بیشتر مسئله غفلت از کار روانی و زندگی درونی کودکان باشد. یعنی کاری که والدین میکنند نوعی کنترل کودکان با اشیا و نه با یک تأمل در برنامهای مشخص است؛ اینکه من آگاه باشم به عنوان والد دارم چهجور آدمی پرورش میدهم. هرچند این تصمیم هم در دنیای امروز تصمیم سختی است، چراکه ما در میان ورطهای از تغییر ارزشها یا حتی بیشتر در چرخهای از ارزشهای متفاوت زندگی میکنیم که همه آنها لزوما با هم نمیخوانند. در ایدئولوژی حاکم بر جامعه به طور طبیعی درباره چیزهای خوبی صحبت میکنیم؛ مانند اخلاقمداری و صداقت و درعینحال شاهد تغییرات اقتصادی کاملا غیرقابل تصور در دیدن برجها، مالها و هجوم خواستنها و داشتنها هستیم. شما ١٠ سال پیش در شهر تهران این همه انتخاب نداشتید که شما را تا این حد درباره نداشتهها مضطرب کند. از ماشینها گرفته تا اشیایی که در مغازهها وجود دارند. اینها همه روی ارزشهای ما اثر میگذارند و طبیعی است ندانیم چه میخواهیم و فکر میکنم آدمها فکر میکنند هیچ چیز به اندازه پول به انسان وفادار نیست. بههمیندلیل است که خانوادهها بیش از توان کار میکنند و به هر دری میزنند برای اینکه پول دربیاورند و درنتیجه از بسیاری چیزها غافل میشوند؛ مانند بچهها و روابط زن و شوهر و تعامل کیفی و وقتگذاشتن عاطفی برای یکدیگر.