دکتر Julian Baggini از فیلسوفان جوان انگلیسی است که معروفیتش در اشاعه فلسفه به زبان آسان است. تاحالا چندین کتاب
هم در باره موضوعات فلسفی نوشته است. او این بار هم با همان سبک و لحن ساده به سراغِ مفهوم « آی کیو» رفته است. او در یک نگاه کلی معتقد است برداشتی که برای هوشمند بودن وجود دارد در زندگی انسانها کاربرد مناسبی ندارد:
مدتی پیش دوستی داشتم که به نظر می رسید زندگی اش به خاطر یک ترس غیرواقعی کاملا به هم خورده بود. دوست من نزد دکتر خانوادگی اش رفته بود تا دلهره ناخوشایند فیزیکی که گریبانش را گرفته بود درمان کند. خودش به این نتیجه رسیده بود که دچار یک بیماری خطرناک و کشنده دچار شده است. تشخیص دکترش این بود که دچار دلهره ناشی از وسواس سلامت ( hypochondria ) شده است.
دکترِ دوست من در ضمن پی برد که تجویز درمان از طریقٍ روان درمانی ادراکی (Cognitive Behavioral Therapy) برای وی کاربردی نخواهد داشت چون دوست من، مثلاً زیادی باهوش بود. شیوه مشاوره روانی CBT به کارگیری سبکی از اندیشیدن است که متکی به پذیرش درک و منطق متفاوتی است که ذهن بیمار باید آن را اجرا کند.
روانکاوی اصرار دارد با نقب زدن به تجربیات دوران کودکی مریض، آن را با بحران های شخصیتی کنونی اش مربوط سازد تا پس از شناسایی بحران های ایجاد شده در گذشته، با آنها مقابله کند.
اما روان درمانیِ ادراکی ( CBT) متکی به کشف فعالیت های ذهنی و عاطفی است که مریض، در شرائط ناگوار و ناهنجار به آن پناه برده بود. در این شیوه روان درمانی، به مریض توصیه می شود که از یک مسیر کاملا متفاوتِ درک و شعور، با تجربیات قدیمی روبرو شود و از زاویه جدید با مشکلات روحی اش برخورد کند.
دکتر خانوادگی دوستم تجویزش بر این اساس بود که وی زیادی باهوش است در صورتی که من معتقدم برعکس، دوست من اصلاً هم باهوش نبود چون من می دانستم که دلیل اصلی تشویش وی ناشی از مصرف بسیار زیاد قهوه بوده است. دوست من نتوانست از روان درمانی ادراکی بهره ببرد چون نوعی از ذکاوت را در خود داشت که متاسفانه به او اجازه نمی داد با درک و شعورِ ارادی و جدید، با مشکلش برخورد کند. این نوع آدم های زیرک می توانند شیوه های جدیدی از توجیه خلق کنند تا مشکل خود را دور بزنند.
من این تجربه را مطرح کردم تا بگویم ماجرای هوش و ذکاوت و بویژه اهمیتی که به «IQ » در جامعه معاصر قائل هستند در عمل با واقعیت انسانها و قابلیت های شان فاصله دارد. زیرک بودن معمولا مضر هستند چون مثلاً بعضی از آدم های زیرک برای یافتن جواب های ساده از راه های پیچیده عبور می کنند.
البته در مفهوم کلی می شود اذعان کرد که هوشمندی اگر درست فهمیده شود در حقیقت چیزی جز ترکیبی از معرفت، تجربه، قدرت قضاوت درست، اطلاعات و داشتن توانایی های منطقی نیست. می شود گفت که مدتی است کلمه هوشمند ( intelligence) جایگاه وسیعتری را اشغال کرده است و به مفاهیم متعددی تقسیم شده است.
افزایشِ حد و حدود کلمه هوشمند با IQ شروع می شود که در اصل چیزی شبیه به سرعتِ جابجایی و تشخیصِ داده ها و اطلاعات در مغز است. در این میان تعریف های دیگر هم برای هوشمندی به کار برده شد که به اهمیت بیش از حدِ هوش افزود نظیر IQ عاطفی، روحی و حتی اشراقی …
بارها شاهد افرادی هستیم که هوشمندی عاطفی وسیعی دارند و می توانند با توانمندی شان، روحیه انسانها را بخوانند ولی به جای استفاده مناسب، میل به کنترل و فریب دیگران در آنها فعال می گردد. یا افرادی که هوشمندی زیادی در تشخیص و قضاوت دیگران دارند ولی از زیرکی خود برای تصحیح خویش استفاده نمی کنند.
یک اشتباه بزرگ که ناشی از بها دادن زیاد به هوشمندی است همانا رسیدن به این باور است که، چون انسان های با هوشی هستیم پس به راحتی می توانیم از ذات حیوانی مان به کمک منطق، اخلاق و شعور فاصله بگیریم. اما در عمل، بخش بزرگی از انگیزه ها و نیازهای ما از درون قسمتِ غیر هوشمند و غیرحسابگر ما می جوشد.
نتیجه گیری ام را به این شکل بیان می کنم که دسترسی بیش از حد به هر چیزی، دردسرساز خواهد بود. مغز هوشمندِ انسان بسیار خارق العاده است ولی همزمان موقعیت فیزیکی و طبیعی یک مغزِ هوشمند نمی تواند به قضاوت بد و خوب دسترسی پیدا کند. پروسه ذهن منطقی و هوشمند، فقط محدود به تشخیصِ درست و غلطِ پدیده ها است.
منبع-http://marde-rooz.com
وااااااااای رفتم رومطلب دیگتون واااااقعاعااالیه مرسسسسی.