همهی دخترهای فامیل یکی پس از دیگری ازدواج کردند و تنها من ماندم
به نقل از ایران، انگشت نما شده بودم و بین هم سن سالهای خودم که همهگی متاهل شده بودند احساس کمبود وخلا داشتم، سنام که پایینتر بود خواستگارها پشت سر هم میآمدند اما از وقتی که ۳۵سال رو رد کردم انگار دیگر از خواستگار خبری نبود، خواهر کوچکترمتر ازخودم تازه نامزد کرده بود با این که براش خیلی خوشحال بودم اما از نگاههای سنگین خیلیها خسته شده بودم، نمیتوانستم احساس ترحمها آنها تحمل کنم یا کنایه و پوسخند بعضیها را. زندگی انگار هرچی بیشتر جلو م یرفت من را درتنگنا قرار داده بود.
فالگیری
از کلاس خیاطی که میآمدم تو اتوبوس یک خانم فالگیر آمد البته خیلی زود پیادهاش کردند. او که رفت سر صحبت از رمال و فالگیر باز شد زنی گفت من کسی را میشناسم که کارش حرف نداره وخیلی راحت مشکلات مردم را حل میکند.
تا صبحت از بخت گشایی شد انگار گوش هام تیزتر شد ونمیدونم چرا شماره رو از آن زن غریبه گرفتم، فردای همان روز بعد از کلاس خیاطی سراغ آدرسی رفتم که تلفنی گرفته بودم، خیلی دور بود ولی دلم خوش بود که شاید بختم باز شه و منم مثل خیلیها ازدواج کنم واز کنایههایی که هر روز میشنیدم رها بشوم.
رفتن به دامگه
سر یک کوچه بن بست که رسیدم یک در آبی رنگ پریده را دیدم. رفتم جلوتر در کمی باز بود وقبل ازاین که در بزنم چند زن و یک مرد از آنجا بیرون آمدند، رفتم داخل خانه خیلی قدیمی و کوچکی بود بوی مطبوعی نمیآمد. یک مرد حدودا ۵۰ساله پشت میز کهنه نشسته بود، نوبت من که شد اول پول خواست بعد گفت بگو مشکلات چیست. تا مشکلام را گفتم یک کتاب کهنه بازکرد و گفت طلسمی در بخت تو میبینم که فقط با صیغه موقت حل میشود. بعد هم گفت اگر این طلسم از تو به آن مرد وارد شود من گناه کردم برای همین بهتر است تو صیغه خودم شوی…
تا این جمله را شنیدم کیفم را برداشتم واز خانه گریختم. اما بعد از مدتی نمیدانم چه شد و چقدر احمقانه فکر کردم و دوباره سراغ مرد رمال رفتم، ماجرای صیغه رخ داد ولی نمیدانستم در پس این صیغه چه بلایی قرار بود سر من بیاید.
کاش هیچ وقت سراغش نرفته بودم بعد از آن روز نحس و اتفاق شومی که برایم افتاده دیگر حاضر نیستم ازدواج کنم.
کابوسهای شبانه رهایم نمیکند و شادیهای روزانهام تبدیل به گوشه نشینی شده است. احساس گناه میکنم وقتی یکی ازمطالب روزنامه ایران را دربخش مشاوره خواندم ترغیب شدم تا مشکلم را به روانشناس بگویم.