از شدت شرم و حیا نمیتوانم به خانوادهام چیزی بگویم و همواره چنین وانمود میکنم که خوشبختترین زن روزگار هستم. و زندگی عاشقانهای دارم اما نمیدانم این کابوسهای وحشتناک چگونه به پایان میرسد و…
زن ۲۶ساله که کوله باری از غم را به دوش میکشید. با بیان این که با عشقی دیوانهوار آیندهام را به تباهی کشاندم. درباره ماجرای ازدواجش به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: هنوز بیشتر از یک ماه از پایان تحصیلاتم در رشته مهندسی صنایع غذایی نگذشته بود. که روزی عموی کوچکم به همراه جوانی غریبه وارد منزلمان شد.
همه خانواده با تعجب به یکدیگر مینگریستند چرا که سابقه نداشت در جشنهای خانوادگی ما فرد بیگانهای حضور داشته باشد.
حضور و خواستگاری شاپور
برادر کوچک ترم بلافاصله واکنش نشان داد و به حالت قهر منزل را ترک کرد. اما عمویم جشن تولد برادرم را علت حضور دوستش در منزل ما ذکر کرد و او را پسری مودب، باحیا و باوقار خواند، خلاصه آن شب افراد خانواده به احترام عمویم سکوت کردند. ولی در یک لحظه متوجه شدم که آن جوان غریبه حرکات و رفتارهای مرا زیر نظر گرفته است و چشم از من برنمی دارد.
چند روز بعد از این ماجرا «شاپور» در حالی توسط مادرش از من خواستگاری کرد که برادرانم به شدت با این موضوع مخالفت کردند. چرا که ما از خانوادهای سرشناس و ثروتمند بودیم به طوری که هر کدام از بستگانمان یک کارخانه تولیدی بزرگ داشتند. اما شاپور نه تنها کارگر یک شرکت بود بلکه از نظر فرهنگی و اجتماعی نیز سنخیتی با ما نداشت.
عمویم مدام از خوبیها و معرفت شاپور سخن میگفت و تلاش میکرد خانوادهام را برای این ازدواج راضی کند.
دو سال از این ماجرا گذشت تا این که پسر یکی از کارخانه دارها که خودش نیز یک کارخانه تولیدی داشت به خواستگاریام آمد و من در میان همه خواستگارانم او را پسندیده بودم ولی با وجود همه سماجتهای آن جوان کارخانه دار ناگهان همه قرار و مدارها به هم خورد که بعد فهمیدم عمویم از این ازدواج به طور پنهانی جلوگیری کرده است.
عشق به شاپور
در همین رفت و آمدها عمویم مرا به همراه شاپور چندین بار به کافی شاپ دعوت کرد که بالاخره یک دل نه صد دل عاشق شاپور شدم. به طوری که دیگر خودم نیز به این ازدواج اصرار میکردم.
مخالفت برادرانم و خانوادهام هیچ فایدهای نداشت. و من برای جلب رضایت آنها دست به هر کاری زدم تا این که بالاخره پای سفره عقد نشستم و به عقد شاپور درآمدم، با وجود آن که میدانستم خانوادهام جهیزیه سنگینی به من خواهند داد ولی باز هم نگران بودم چرا که شاپور همواره برای جهیزیهام به من گوشزد میکرد، در طول یک سال دوران عقد همیشه به خاطر تفاوتهای زیاد فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی خانواده شاپور با بستگانم. مورد سرزنش قرار میگرفتم به گونهای که رفتارهای نامزدم تعجب همه را برمی انگیخت.
ازدواج
شاپور حتی شبها را در اتاق عمویم میخوابید و من این رفتارها را به حساب خجالت و وقار او میگذاشتم. تا این که بالاخره پدر و پدربزرگم با اهدای منزل ویلایی ۳۰۰ متری و جهیزیه یک میلیاردی عروسی باشکوهی برگزار کردند، اما همسرم حتی یک مرغ مقابل پای عروس قربانی نکرد و من سنگینی نگاههای تاسف بار اعضای خانوادهام را به روشنی حس میکردم. ولی انگار سرنوشت من به گونه دیگری رقم خورده بود.
خلاصه رفتارهای زشت و نفرتانگیز شاپور در شب عروسی مرا به حیرت واداشت. زیرا هیچ گاه فکر نمیکردم همسرم دچار انحرافات اخلاقی است در حالی که رفت و آمدهای شاپور و عمویم بسیار نزدیک و صمیمانه بود.
برملا شدن راز شوم
در نهایت دل به دریا زدم و ماجرای رفتارهای زشت همسرم را از زن عمویم جویا شدم. و او راز انحرافات اخلاقی شاپور را برایم فاش کرد و گفت: «همسر او نیز (عمویم) نیز دچار همین انحرافات است و من برای تداوم زندگیام باید سکوت کنم!»
از آن روز به بعد روزگارم سیاه شد و اکنون که یک سال از ازدواجم میگذرد، دنیا در برابر چشمانم تیره و تار است، همسرم هیچ احساسی به من ندارد و من برای حفظ آبروی خانوادگی تاکنون سکوت کردهام. اما نمیدانم چگونه این کابوسهای وحشتناک پایان مییابد.