برای ما میکاپ کاملا نرمال، مثل ماتیک قرمز و ریمل لازم است! البته این را هم بدانید که هیچوقت نمیتوانیم از آنها زیاد مصرف کنیم! این آموزش برای داشتن یک میکاپ کاملا طبیعی، در روزهایی که میخواهید فقط کمیدرخشان دیده شوید کاملا خوب است.
۱- پوست صورت خود را با استفاده از مرطوب کننده یا کرم زیرساز آرایشی، آماده کنید. مقدار کمیکرم مرطوب کننده و یا زیرساز آرایشی، صورتتان را برای آرایش آماده میکند و منافذ باز صورت را برای یک آرایش بی عیب میپوشاند.
۲- با انگشت یا برس آرایشی، کمی کرم پودر یا پنکیک سبک را فقط در جاهایی که نیاز است، مثل زیر چشم برای پنهان کردن حلقههای سیاه، اطراف بینی برای مخفی کردن سرخی پوست، و یا هرجای دیگری بزنید. آهسته و با نوک انگشت پودر را پخش کنید.
۳- با انگشتتان کمیکرم پودر روشن یا کانسیلر سبک زیر چشم، روی استخوان بینی و قسمت بالایی لب بزنید.
۴- روی قسمتهایی که نمیخواهید برق بزنند مثل اطراف بینی، زیر چشم و پیشانی، کمیپودر فیکس کنندهی آرایش بزنید. لازم نیست پودر را برای تمام صورت استفاده کنید! از یک برس بزرگ صورت برای اینکار استفاده کنید.
۵- با انگشت یا برس سایه، کمیسایه چشم کرمی به پشت چشمتان بزنید. انتخاب ما سایه چشم قهوهای تیره است! انتهای سایه را با دست یا برس کاملا پخش و محو کنید. اگر در طول روز، سایه چشم در چینهای پلکتان جمع شد، کافیست آنرا با انگشت دوباره پخش کنید.
۶- برای گونه و لبهایتان، رنگ مرجانی یا صورتی کم رنگ انتخاب کنید. کمی از رژ گونه به استخوان گونهتان بزنید و با انگشت کاملا محو کنید. سپس یک رژ لب همرنگ رژ گونهتان بزنید.
تمام شد! این آرایش بیشتر از ۵ دقیقه طول نخواهد کشید. یک روز صبح که دیرتان شده، این آرایش را امتحان کنید. همچنین از انواع کرم پودر، کانسیلر و سایهای که مناسب پوستتان است هم میتوانید استفاده کنید.
منبع : sorkhabsefidab.com
سلام وقتتون بخیر …من دختر 17ساله و کنکوری هستم …نزدیک به 2 یا1سالی هستش که دچار فوبیا شدم اولش خیلی کم و جزیی اما احساس میکنم روز به روز بیشتر میشه…مثلا اول از مکان های بسته مثل اسانسور میترسیدم بعدا شدید تر شد تاجایی که الان اگه در یک مکانی مثل کلاس درس یا اتاق یک پزشک بسته بشه دچار اضطراب شدید میشم و احساس میکنم از بدنم جدا هستم تموم بدنم سر میشه و اون لحضه اصلا نمیفهمم صدام چقد بلنده و بدنم شروع به لرزش میکنه….من تو مدرسه دانش اموز زبده ای بودم به طوری که همیشه داوطلب خوندن بودم اکثر مواقع من درسا رو سر کلاس با صدای بلند میخوندم بین بچه ها معروف بودم به صداقشنگ…اما به تازگی وقتی دبیرا ازم میخوان درسی رو بخونم مثلا درس ادبیات شاید بیشتر از 4-5خط نمیتونم بخونم صدام عوض میشه سرخ میشم و بدنم و حتی صدام میلرزه خیلی دچار مشکل شدم خیلی خجالت میکشم که اینطوریم مخصوصا اینکه دبیرامون فهمیدن من استرس دارم جدیدا حتی وقتی با دبیرامم حرف میزنم همین علاعمو دارم یا مثلا وقتی پشت تلفن با کسی باید رسمی حرف بزنم مثلا با مشاور درسی…چون شهرمون کوچیکه روانپزشک نداره و مجبورم دو یا سه ماهه دیگه بعد کنکور برم مرکز استانمون پیشه دکتر روانپزشک بنظرتون این 2-3ماهه خیلی دیر نیست اخه روز به روز ترسم بیشتر میشه نسبت به همه چیز….تورو خدا بهم کمکم کنید تورو خدا………راستی اینم یادم رفت بگم که از اینکه شب بریم مهمونی خونه کسی حتی بابابزرگم اینا بازم میترسم و همین علایمو دارم و از اینکه مهمون بیاد خونمون تو شب بازم میترسم اما نه به شدت مهمونی رفتن…خیلی نمیتونم در موردش با خونوادم حرف بزنم فقط موندم بعد کنکور که تابستونه و منم درس ندارم چطوری از شر مهمونی رفتن تو شب باید خلاص بشم….تورو خدا بهم کمک کنید فک کنید من دختر خودتون تورو خدا کمکم کنید و زود جوابمو بدید…من تا حالا ادم زرنگ و سر و زبون داری بودم اصلا احساس خجالت و کم رویی نداشتم و روابط اجتماعیم در حد عالی بوده اما الان واقعا الان خیلی عوض شدم میدونم ترسام مسخرس ولی واقعا غیر ارادیه و نمیتونم خیلی کنترلش کنم مثلا اگه شب تو جاده با ماشین جایی بریم بازم میترسم مخصوصا اگه اتوبوس باشه و ماشین شخصی نباشه راستی اینم بگم که اولین باری که دچار حملات اظطرابی شدم و علایمی مثل احساس جدابودن خودم از بدنم و ترس و سر بودن و اضطراب و اینا داشتم کلاس هشتم بودم و با وجود نهایت وابستگیم به خونوادم مجبور شدم به خاطر درسم یه شب از خونوادم دور باشم و خونه پدر بزرگم خوابیدم….بابابزرگم بیماری صرع داره نصف شب بود که تو خواب و بیداری فکر کردم بابابزرکم تشنج کرده شروع کردم به داد زدن و بعدشم این علایم اومدن سراغم اون شب نیم ساعتی طول کشید که حالت طبیعیمو به دست بیارم…….میدونم حرفام زیاد شد ولی لطفا ادامش رو هم بخونید…یه شب که تقریبا کلاس پنجم بودم شب رفتیم خونه خالم و شب اونجا خوابیدیم منو مامانم … اون شب ایام محرم و عزاداری بود من با دختر خاله هام رفتم روضه امام حسین و مامانم با خالم موندن خونه….تو روضه که بودیم بعد ده یا بیست دقیقه یکی از دوستای دختر خالم که به شدت مذهبیه حالش بد شد و خودشو به شدت میزد(دختر خالم میگفت از بس مذهبیه و عاشورا رو درک کرده اینجوری میشه)همه گرفته بودنش که خودشو نزنه من که تا حالا این طور چیزی ندیده بودم اون شب تقریبا ترسیدم و اون خاطره واسه همیشه موند تو ذهنم بعدا که کلاس هشتم بودم بازم با خالم رفتم همون روضه خیلی شلوغ بود بعد که یه گوشه نشستیم یه خانومی کنارم بود به ذهنم اومد که همون دوست دختر خالم تو چن ساله پیشه یکم ازش ترسیدم ناخوداگاه که شاید بازم اونجوری بشه من جفتش نشسته بودم…لامپا رو که خاموش کردن همه شروع کردن به شدید کریه کردن فقط یادم میاد که داشتم گریه میکردم که از خود بیخود شدم و پاشدم و دادد زدم که مردم بعدشم که خالم اوردم بیرون از این خیلی بدم میومد که همه با ترحم به خالم میگفت اخی این بیچاره رو چرا اودری بچس میترسه یا مثلا دختر خاله هام تا مدت ها اون شبو با تمسخر بهم یاداوری میکردن از اون به بعد از تاریکی میترسیدم هنوز که هنوزه شبا لامپ اتاقمو روشن میزارم و میخابم و میترسم از اینکه برق بره……..اینا رو گفتم که شاید این ترس هام ریشه در اینا داشته باشه و برای درمونش بهم کمکم کنه من بی صبرانه منتظر جوابتون هستم…خدا عاقبتتونو خیر کنه ان شاء الله و ممنون که هستین….یا علی.