پشت پرده شهرت ابرقهرمان های آمریکایی

هرسال ابرقهرمانی به دنیای فیلم هالیوود اضافه می شود و هر سال هم این ابرقهرمان ها به شهرت های باورنکردنی ای دست پیدا می کنند و فیلم هایی که چنین موضوعی دارند فروش های چند صد میلیون دلاری کسب می کنند. اما پشت پرده ی این ابرقهرمان ها چیست؟ چه رازی در مشهور شدن ناگهانی آنها وجود دارد؟

ابرقهرمان ها از بخش هاي محبوب فرهنگ سرگرمي معاصر هستند. اين احتمال وجود دارد که يک انسان معمولي، حداقل يک ابرقهرمان محبوب داشته باشد يا بشناسد. خواه طرفداري باشد که ساعت ها وقت مي گذارد و کاميک بوکي را مي خواند خواه در سينما براي اولين بار با آنها آشنا مي شود. فيلم هاي ابرقهرماني، بلاک باسترهايي هستند که فروش شان تضمين شده است. از ميان ۱۰۰ فيلم برتر ابرقهرماني ساخته شده از سال ۱۹۷۸، ۴۶ فيلم بيش از ۱۰۰ ميليون دلار فروش داشته اند.

چه چيزي سبب اين استقبال عمومي شده که هر سال ميليون ها نفر را به سالن سينماها مي کشاند؟ آيا همه اين بيننده ها شيفته داستان هاي پر از اکشن آنها هستند؟ آيا کشته و مرده هيکل هاي زيبا و دست نيافتني آنها هستند؟ شايد وعده تضمين شده دو ساعت سرگرمي ناب است که حس و حال يک ماجراي حماسي را دارد. اگر کسي در اين فيلم ها کمي عميق تر شود متوجه مي شود که مسئله ريشه دارتر از ميل به سرگرمي است.

ابرقهرمان ها آن گونه که در فيلم هاي اخير به نمايش در مي آيند هر چند هم که قدرت ها و توانايي هاي خارق العاده داشته باشند تا حد بسيار زيادي انسان هاي معمولي هستند. تماشاچيان ابرقهرمان ها را مي بينند که سعي مي کنند با تجربه انسان بودن کنار بيايند، تجربه اي که مخاطبان مي توانند با آن همذات پنداري کنند. آنها بخشي از واقعيت خودشان را از دريچه اين شخصيت ها بر پرده عريض مي بينند. اينها چيزهايي است که اين شخصيت ها را براي مخاطب دوست داشتني و الهام بخش مي کند.

داستان هر انساني از يک جا شروع مي شود. هر کس گذشته و تجربيات خاص خودش را دارد که به شخصيت فعلي اش سر و شکل مي دهد. رابين روزنبرگ در مقاله اي در مجله اسميشونين مي نويسد که در اصل داستان پيدايش و شکل گيري ابرقهرمان هاست که آنها را الهام بخش مي کند. شخصيت ها با تغييرات بزرگي در زندگي شان دست و پنجه نرم مي کنند و اين زمينه مشترکي براي مخاطبان فيلم مي شود تا با ابرقهرمان ها همذات پنداري کنند. اين نکته بسيار مهمي است اما منبع الهام معمولا فراتر از شروع داستان اين شخصيت ها مي رود.

ديدن اين که يک شخصيت نقاط ضعف و بدبياري ها را تبديل به نقاط قوت و سرچشمه هاي انگيزه مي کند، الهام بخش است. اگرچه هميشه پيش از يک تغيير اساسي است و به همين خاطر است که ابرقهرمان ها را مي ستاييم. طوري که بعد انساني زندگي شان را حل و فصل مي کنند و در پايان تصميمي نوع دوستانه مي گيرند که ويژگي تمام آنهاست. اينهاست که مخاطب را عاشق ابرقهرمان ها مي کند.

ابرقهرمان ها با مردم عادي چندان فرق ندارند. قابليت هاي جابجا شدن و هدايت آتش را که از ايشان بگيري، مثل خيلي هاي ديگر مي شوند. همان درگيري ها و مشغله هاي يک انسان معمولي را دارند. حتي آنهايي که در اصل از نوع بشر نيستند، نمي توانند از حقيقت هاي بشري جدا باشند. از همان داستان اول هم شروع مي شود، همان طور که روزنبرگ بحث مي کند، بعد انساني در اين فيلم ها، موضوع اصلي است و مدام حضور دارد. قهرمان ها با افت و خيزهاي احساسي، ضعف ها و ناتواني در کنترل شرايط پيش آمده دست و پنجه نرم مي کنند. مروري بر نسخه هاي سينمايي اين ابرقهرمان ها در سال هاي اخير اين مفهوم را به خوبي نشان مي دهد.

بروس وين / بتمن

به روايت بتمن آغاز مي کند و شواليه تاريکي

کاملا انسان: بتمن نمونه اعلاي ابرقهرماني است که تماما بشر است. به شدت ثروتمند است، قابليت هاي جسماني خوبي دارد و به منبع بي حد و حصر ابزارهاي جالب و جديد دسترسي دارد اما در آخر به لحاظ ژنتيکي از نوع بشر است.

اتفاقي که زندگي اش را دگرگون مي کند: در «بتمن آغاز مي کند» تجربه آزار دهنده بروس، ديدن صحنه کشته شدن پدر و مادرش است. او خودش را به خاطر اين ماجرا سرزنش مي کند و به آلفرد مي گويد: «تقصير من بود. من مجبورشان کردم سالن نمايش را ترک کنند. اگر نترسيده بودم..» اين تجربه زمينه ترس و احساس گناه او را ايجاد مي کند و مقدمات تبديل شدنش به بتمن را مي چيند. در اين مرحله هر کس پدر و مادرش را از دست داده باشد يا خودش را مسئول چنان فاجعه اي بداند با بروس همذات پنداري مي کند.

افت و خيز احساسي: بروس وين از خفاش ها مي ترسد؛ ترسي که ريشه در کودکي اش دارد. وقتي براي اولين بار وارد غار خفاش (Batcave) مي شو، فوجي از خفاش ها دورش پرواز مي کنند و او خودش را پس مي کشد. بعد تصميم مي گيرد اين ترس را کنار بگذارد و اجازه دهد که خفاش ها دورش پرواز کنند. بعدتر وقتي آلفرد از بروس مي پرسد که چرا از خفاش ها تقليد مي کند، جواب مي دهد: «خفاش ها مرا مي ترسانند، وقت آن است که دشمنانم هم اين ترس را با من شريک شوند.» از اينجا مي فهميم که ترس او هنوز از بين نرفته است اما او ديگر اجازه نمي دهد که اين هراس او را کنترل کند. مخاطب به خوبي در مي يابد که چگونه بروس بر اين ترس فائق مي آيد و آن را به يک انگيزه محرک تبديل مي کند. اين به شدت الهام بخش است چرا که ترس حسي قوي است و هر کس بالاخره در زندگي اش از يک چيز مي ترسد.

نقطه ضعف (پاشنه آشيل): بسياري از رفتارهاي بروس برخاسته از عشق است و همين مسئله او را آسيب پذير مي کند. انگيزه او در «شواليه تاريکي» علاقه به ريچل داوز است. اين مسئله جايي دردسر مي شود که جوکر هم ريچل و هم هاروي دنت را مي زدد، آنها را در دو جاي مختلف اسير مي کند و به بروس مي گويد که فقط يکي از آنها را مي تواند از مرگ نجات دهد. بروس سراغ جايي مي رود که فکر مي کند ريچل آنجاست تا او را نجات دهد اما متوجه مي شود که به او کلک زده اند و در واقع سراغ هاروي دنت آمده است. عشق بروس به ريچل او را در مقابل جوکر آسيب پذير و شکننده مي کند. کدام آدمي است که تا به حال عشق (يا آنچه خودش گمان مي کند عشق است) کورش نکرده باشد و تصميم اشتباهي نگرفته باشد؟ مخاطب وقتي بروس را مي بيند که عمل اشتباه را تکرار مي کند، مي تواند با او همذات پنداري کند.

عدم کنترل: بروس با اين که يک ابرقهرمان است نمي تواند نتيجه نهايي موقعيت هيا مختلف را کنترل کند. در «بتمن آغاز مي کند»، فالکون را گير مي اندازد و دسته بسته رهايش مي کند تا پليس او را دستگير کند. اين پيروزي زودگذر است چرا که بعد از آن فالکون قرباني مترسک مي شود و به جاي زندان، راهي تيمارستان آرکام مي شود. بروس وين نمي تواند عدالت را تضمين کند. همان گونه که در «شواليه تاريکي» نمي تواند ريچل را نجات دهد. با اين که نيرويش را در جهت خير به کار مي گيرد، نمي تواند نتايج نهايي و پيامدهاي موقعيت ها را کنترل کند که اتفاقا وجه بشري اش را بيشتر مي کند. بار ديگر مخاطب تجربيات مشابه خودش را بر پرده سينما مي بيند و موقعيت بتمن را واقعي و همدلي برانگيز مي يابد.

رفتار نوع دوستانه: در پايان «شواليه تاريکي» بتمن اجازه مي دهد در نظر مردم گاتهام يک شخصيت منفي باشد و تمام تقصيرهاي دنت به گردن او بيفتد. اجازه مي دهد به خاطر قتلي که انجام نداده تعقيبش کنند چرا که معتقد است او همان چيزي است که «گاتهام از او مي خواهد باشد»، حتي اگر فکر کنند که او دشمن شان است. اين اتفاق بعد از شب هاي پياپي مي افتد که او درت خيابان ها جانش را به خطر مي انداخت تا گاتهام را پاک کند. بروس خودش را وقف شهري مي کند که نيت خير او را نمي فهمد و خود خواسته اجازه مي دهد مردم هر طور که مي خواهند فکر کنند.

توني استارک/ آيرن من

به روايت آيرن من و اونجرز

کاملا انسان: بله، بدن توني استارک با يک رآکتور کوچک تغيير پيدا کرده تا گلوله ها در او اثر نکنند. درست است، راکتور است که به لباس آيرن من قدرت مي دهد اما تنها قدرت توني بدون لباس مخصوصش، ذکاوت و شوخ طبعي اش است. بدنش هيچ قدرت اضافه تري از لباس نمي گيرد. در اصل اين راکتور يک تنظيم کننده پر زرق و برق ضربان قلب است، بنابراين توني استارک کاملا انسان به حساب مي آيد.

اتفاقي که زندگي اش را دگرگون مي کند: وقتي براي نمايش يکسري اسلحه به افغانستان رفته است، زخمي مي شود و نيروهاي شورشي او را مي دزدند و مجبورش مي کنند موشک جريکو براي شان بسازد. سه ماه در اسارت زندگي مي کند تا اين که موفق مي شود با اولين مدل از لباس آيرن من از آنجا فرار کند.

افت و خيز احساسي: در «آيرن من»، توني، هم سلولي به نام يينسن دارد، مردي اهل گالميرا که اولين عمل را براي نجات جان توني انجام مي دهد. يينسن به توني کمک مي کند اولين نسخه از لباس آيرن من را بسازد، با اين نيت که هر دو بتوانند فرار کنند. در پايان يينسن از جان خودش مي گذرد تا توني بتواند فرار کند.

آخرين جملاتش به توني اين است: «حيفش نکن. زندگي ات را هدر نده». احترام و دين توني به يينسن، از بسياري جهان انگيزه زيادي به او مي دهد. بعد از بازگشتش به آمريکا اعلام مين کند که کارخانه استارک ديگر سلاح توليد نخواهد کرد. اولين ماموريت آيرن من اين است که سراغ شورشي هاي شهر يينسن، يا همان گالميرا برود و انبار سلاح ها را نابود کند. توني درگير آيرن من و قابليت هايش مي شود. او به پپر پاتس، دستيارش مي گويد: «بعد از اين ماموريتي در کار نخواهد بود. فقط همين ماموريت.»

پپر، توني را تهديد مي کند که اگر بخواهد باز هم زندگي اش را به خطر بيندازد، او ديگر ادامه نخواهد داد. توني در جواب مي گويد: «فقط در صورتي مي توانم زنده بمانم که انگيزه اي داشته باشم. من ديوانه نيستم پپر. بالاخره فهميدم که مي خواهم چه کار کنم.»

در اين قسمت توني علاقه اش را براي عملي کردن وصيت يينس به زبان مي آورد؛ اين که زندگي اش را هدر ندهد. توني در لباس آيرن من هدفش را پيدا کرده است و همچنين راهي براي بروز توانايي هايش. در اين قسمت مخاطب با توني استارک همدلي مي کند، خصوصا آنهايي که عزيزي را از دست داده اند و توانسته اند راهي پيدا کنند که با رفتارها و اعمال شان آن فرد را تقدير کنند.

نقطه ضعف: رفتار توني استارک به گونه اي است که انگار هيچ چيز در جهان نمي تواند راهش را سد کند. در واقعيت توني از نظر جسمي آسيب پذير است. راکتوري که در سينه توني است هم لباس آيرن من را فعال مي کند و هم کمک مي کند توني زنده بماند. در «آيرن من»، اوباديا آستين، وقتي توني را فلج مي کند، از اين نقطه ضعف استفاده مي کند و راکتور را مي دزدد تا بتواند لباس خودش را فعال کند.اگر مدل هاي قديمي تر راکتور نبود، توني ممکن بود بميرد. هر بيننده اي که به قرص يا دارويي براي ادامه زندگي اش وابسته است، با وابستگي توني به راکتور همذات پنداري مي کند.

رفتار نوع دوستانه: مدر ميانه نبرد «اونجرز» در نيويورک، دولت سعي مي کند با پرتاب يک موشک اتمي به سمت جزيره مهتن، حمله چيتاري را خنثي کند. به محض اين که نيک فري، توني استارک را در جريان مي گذارد، آيرن من مي رود تا موشک را منحرف کند. او خودش را به موشک وصل مي کند و آن را به سمت يک درگاه مي برد و در نهايت آن را وارد محدوده ديگري مي کند و با علم به اين مسئله اين کار را انجام مي دهد که ممکن است بعد از آن ديگر نيروي لازم را براي بازگشت به زمين نداشته باشد. او مي داند که ممکن است ديگر هيچ وقت پپر پاتس را نبيند اما اين را هم مي داند که اگر اين کار را نکند، اين موشک نيويورک را نابود خواهد کرد و ميليون ها نفر از مردم را خواهد کشت. بايد درگاه با ببندد و حمله را خنثي کند. توني با ميل خود حاضر مي شود جانش را فدا کند تا زندگي ميليون ها نفر را نجات دهد.

استيو راجرز/ کاپيتان آمريکا

به روايت کاپيتان آمريکا، اونجرز و کاپيتان آمريکا: سرباز زمستان

بشر تغيير يافته: استيو راجرز يک انسان عادي به دنيا مي آيد اما با يک دستکاري از بيرون به يک نسخه ارتقا يافته تبديل مي شود. دکتر ارسکين به خاطر شخصيتش او را انتخاب مي کند و استيو راجرز بعد از آزمايش سرم «ابرسرباز» دکتر ارسکين، تبديل به کاپيتان آمريکا مي شود.

اتفاقي که زندگي اش را دگرگون مي کند: از اين دست اتفاق ها به کرات براي استيو رخ داده است، از جمله مرگ پدر و مادرش، جنگ جهاني دوم و اين که مدام از پيوستن به ارتش منع شده است. مهم ترين اتفاقي که زندگي اش را تغيير مي دهد اين است که تبديل به «ابرسرباز» مي شود.

افت و خيز احساسي: در «سرباز زمستان» معلوم مي شود که تنها دليل تعهد استيو به شيلد، عشقش به پگي کارتر است. درست است که جسمش تغيير يافته اما مثل باقي ما انسان هاي عادي احساسات دارد. در پايان همين فيلم، استيو با سرباز زمستان که رفيق قديمي اش باکي بارنز است مبارزه نمي کند و با اين که هيدرا تلاش مي کند باکي را به ابرسرباز خودش تبديل کند، استيو معتقد است که هنوز مي شود باکي واقعي را در جايي درون او پيدا کرد. او اجازه مي دهد باکي شکستش دهد و به خاطر رفاقتي که با دوست قديمي اش دارد، تلاشي براي مبارزه نمي کند.

نقطه ضعف: استيو بيش از حد از ماجرا پرت است چرا که چندين دهه يخ زده بوده است. به همين خاطر در جريان خيلي از چيزها نيست و معمولا در گفتگوها گيج مي شود. در «اونجرز» وقتي اشاره اي به ميمون هاي پرنده مي شود و تور آن را متوجه نمي شود، واقعا به وجد مي آيد. به همين خاطر که از زمانه عقب است معمولا براي حل کردن مشکلات فني بسيار به ديگران وابسته است. وقتي در «اونجرز» با آيرن من مشغول تعمير سفينه هستند، مهم ترين نکته اي که مي گويد اين است که «به نظر مي رسد با الکتريسيته کار مي کند.» فقط بايد به حرف هاي آيرن من گوش کند. هر کس که مجبور باشد به حرف کس ديگري گوش کند، خصوصا کسي که چندان از او خوشش نمي آيد يا به او اعتماد ندارد، با استيو و رابطه اش با باقي اونجرز همدلي مي کند.

عدم کنترل: در «نخستين اونجر»، استيو گمان مي کند که هيدرا را شکست داده است. نمني گذارد Tesseract به دست هيدرا بيفتد و در «اونجرز» تازه متوجه مي شود که شيلد با سلاح هايي که با قدرت Tesseract مي سازد، سعي دارد با هيدرا مقابله کند. در «سرباز زمستان» نگراني اش را درباره شيلد با رييس فري در ميان مي گذارد. او وظيفه خود مي داند که نگذارد شيلد هم مثل هيدرا شود و نمي خواهد ببيند که سازمان از درون دچار فروپاشي شده است. استيو با همه کارهاي مثبتي که در اين مسير انجام مي دهد نمي تواند جلوي رخ دادن اتفاقات بد را بگيرد. انگار که عليه قوانين مورفي به جنگ برخاسته است، جنگي که براي اکثر بيننده ها آشناست.

اقدام نوع پرستانه: در پايان «سرباز زمستان»، وقتي شيلد دارد از هيدرا شکست مي خورد، استيو تصميم مي گيرد با همراهان اندک به ميدان مبارزه برود. او مي توانست خيلي راحت خودش را کنار بکشد، خصوصا که شيلد داشت تا حدود زيادي مانند هيدرا عمل مي کرد اما در عوض تصميم مي گيرد از نيروهاي وفادار شيلد بخواهد تا او را در مبارزه ياري کنند.

پيتر پارکر / اسپايدرمن

به روايت اسپايدرمن

انسان تغيير شکل يافته: پيتر پارکر انساني کاملا عادي است تا اين که عنکبوتي او را نيش مي زند و نقشه ژنتيکي بدنش را تغيير مي دهد. بيننده در اسپايدرمن شاهد اين است که دي ان اي عنکبوت بخشي از دي ان اي پيتر مي شود و اين يعني پيتر ديگر کاملا انسان نيست و بخشي از جسمش عنکبوت است.

اتفاقي که زندگي اش را دگرگون مي کند: زندگي پيتر وقتي تغيير مي کند که در يک سفر کلاسي، عنکبوتي تغيير ژن داده، او را نيش مي زند. همان شب پيتر توانايي هاي عنکبوتي پيدا مي کند، مي تواند از مچ دستش تار پرتاب کند و مثل عنکبوت از ديوار بالا برود.

افت و خيز احساسي: تغييرات احساسي زيادي در زندگي پيتر وجود دارد اما مهم ترين آنها احترامي است که براي عمويش بن قائل است. بن است که اين جمله کليدي و معروف را به پيتر مي گويد: «قدرت زياد، مسئوليت زياد مي آورد.» وقتي عمو بن اين حرف را مي زند از ميزان قدرت پيتر خبر ندارد اما پيتر حرف او را به جان مي خرد. وقتي عمويش کشته مي شود، عمه مي به او مي گويد: «تو هدف هاي مهمي داشتي، او را نااميد نخواهي کرد.» اين حرف ميل پيتر را براي اداي احترام به خاطره عمويش قوت مي بخشد. به جاي اين که از قدرتش پول در آورد (همان طور که ابتدا در مبارزه هاي درون قفس از آن استفاده مي کند)، تصميم مي گيرد کارهاي خوب انجام دهد: جلوي دزدها را بگيرد و بچه اي را از خانه آتش گرفته نجات بدهد. مثل توني استارک از دست دادن عزيزي، براي پيتر انگيزه اي مي شود که قدرتش را در آن راه به کار ببندد.

نيروي محرک ديگر براي پيتر، عشق دوران کودکي اش، مري جين واتسون است. ذوق او را از ديدن ماشين پر زرق و برق تازه فلش تامسون مي بيند و تصميم مي گيرد در مبارزه کشتي شرکت کند تا بتواند پول خريد ماشين را دربياورد. به هر بهانه اي با مري جين حرف مي زند و گاهي با دو قطار و يک اتوبوس خودش را به محله مري جين مي رساند تا او را ببيند. چه کسي است که عشق هاي دوران کودکي و کارهاي احمقانه براي به دست آوردن آن عشق را تجربه نکرده باشد؟! اين مسئله خاطرات مخاطب را با پيتر همراه مي کند.

نقطه ضعف: عشق پيتر به خانواده و مري جين، به همان ميزان که رفتارهاي پيتر را تحت تاثير قرار مي دهد، مهم ترين نقطه ضعف او هم مي شود. همه (به جز خود مري جين) مي دانند که پيتر عاشق کيست اما پيتر هيچ گاه پا پيش نمي گذارد و وقتي هري با مري جين دوست مي شود، پيتر مضطرب مي شود. به محض اين که گوبلين سبز مي فهمد اسپايدرمن کيست، ديگر هيچ يک از عزيزانش در امان نيستند. به عمه مي حمله مي شود و راهي بيمارستان مي شود. گوبلين سبز، مري جين را مي دزد و پيتر را مجبور مي کند که بين نجات جان او و مردمي که درون واگن هستند يکي را انتخاب کند. اهميت انسان هاي ديگر در زندگي پيتر، او را در برابر حمله دشمنانش آسيب پذير مي کند.

عدم کنترل: پيتر نمي تواند جرم هايي را که در اطرافش اتفاق مي افتد کنترل کند. هر گاه مي رود تا يک دزدي يا شري را بخواباند، حس هاي عنکبوتي اش از بين مي رود. جنايتکارها ساعت کاري مشخصي ندارند، به همين خاطر پيتر هم نمي تواند کار ثابتي داشته باشد. براي نجات جان مردم نيويورک هميشه دير مي رسد و تنبل به نظر مي آيد. در نهايت شغل ايده آلش را پيدا مي کند، عکاس آزاد مجله ديلي بيوگل که تخصصش گرفتن عکس از اسپايدرمن است.

حتي همين مسئله هم از اختيار او خارج مي شود چرا که نمي تواند جلوي دروغ هايي را که جي. جونا جيمسون درباره نيت هاي اسپايدرمن مي گويد بگيرد. قدرت خارق العاده اش براي او امکانات زيادي فراهم مي کند اما پيتر باز هم نمي تواند زندگي اش را جمع و جور کند. تمام بينندگاني که اين مراحل اوليه رشد را تجربه کرده اند، مي توانند تلاش پيتر را براي اينکه بتواند روي پاي خودش بايستد، درک کنند.

تلاش نوع دوستانه: مري جين در پايان «اسپايدرمن» به او مي گويد که او هم عاشق پيتر است. اين همه آن چيزي بود که پيتر از ابتداي کودکي، و از همان نخستين بار که مري جين را ديد، انتظارش را مي کشيد اما پيتر خوب مي داند که نزديک شدن به او، مري جين را بيشتر به خطر مي اندازد. وقتي که پيتر براي امنيت مري جين درخواست او را با فداکاري رد مي کند، قلب تمام بيننده ها مي شکند.

کل – ال / کلارک کنت / سوپرمن

به روايت مرد پولادين

غيربشر: سوپرمن هيچ گاه يک انسان معمولي نبوده است. در سياره کريپتون با نام کل – ال متولد مي شود و پدر و مادرش براي نجات جانش او را به سياره زمين مي فرستند چرا که سياره شان در معرض نابودي است. او بين زميني ها بزرگ مي شود و به همين خاطر احساسات انساني را به خوبي درک مي کند.

اتفاقي که زندگي اش را دگرگون مي کند: اين که پدر و مادرش بلافاصله بعد از تولد او را به زمين مي فرستند. او بعد از اين اتفاق مجبور مي شود خودش را با جو زمين سازگار کند و همين مسئله او را مقاوم تر و قدرتمندتر مي کند. همچنين شرايط او را مجبور مي کند که عمده زندگي اش را به دنبال پاسخ اين سوال ها باشد که واقعا کيست، از کجا آمده است و همچنين به دنبال راهي باشد تا بتواند با متفاوت بودنش کنار بيايد.

افت و خيز احساسي: تنهايي براي سوپرمن مشکل بزرگي است. با اين که پدر و مادر زميني اش دوستش دارند اما باز روي زمين تنهاست. وقتي سروکله کريپتوني ها پيدا مي شود (ژنرال زاد و کروني ها)، اوضاع چندان خوب پيش نمي رود. سوپرمن بايد بين زميني ها، مردمي که واقعا دوست شان دارد و مردمي که در اصل متعلق به آنهاست يکي را انتخاب کند. او تصميم مي گيرد براي نجات مردم، خودش را تسليم زاد کند. از طرفي، به شدت به پدر و مادر زميني اش جاناتان و مارتا کنت وابسته است. به خاطر عشق و اعتمادش به جاناتان کنت، هويتش را پنهان مي کند تا زماني که مردم زمين آماده پذيرش اين حقيقت باشند که در جهان هستي تنها نيستند.

نقاط ضعف: باورش سخت است که مرد پولادين نقطه ضعفي داشته باشد اما حقيقت دارد. با نام کلارک کنت در زمين بزرگ مي شود و نور خورشيد به او قدرت مي دهد اما جو سياره کريپتون او را ضعيف مي کند. در «مرد پولادين»، لوئيس لين و بييننده ها رنج جسمي او را در تطبيق خودش با جو سفينه کريپتوني ها مي بينند. شک، نقطه ضعف ديگر اوست. سوپرمن سراغ يک کشيش مي رود تا تصميم بگيرد خودش را تسليم زاد کند يا نه. به کشيش ليون مي گويد: «زاد قابل اعتماد نيست و شک دارم که مردم زمين هم قابل اعتماد باشند.»

او به خوبي مي داند که اگر خودش را تسيلم زاد کند و مردم زمين را نجات دهد، باز مردم اذيتش خواهند کرد چرا که جاناتان کنت به او گفته است: «مردم از چيزي که نمي شناسند مي ترسند.» گاهي اوقات بسياري از مردم بايد تصميمي جسورانه بگيرند، به کسي اعتماد کنند که مطمئن نيستند مورد اعتماد است؛ اينجاست که بيننده ها با سوپرمن همذات پنداري مي کنند.

عدم کنترل: کلارک بايد در زندگي زميني اش تمرين کند که توانايي اش را کنترل کند و بر نيرويش تمرکز کند تا از کنترلش خارج نشود. او بر توانايي هايش مسلط مي شود اما نمي تواند جلوي مردم را بگيرد که سراغش نيايند. وقتي لوئيس متوجه توانايي هاي او مي شود، نمي تواند قانعش کند که رهايش کند. در پايان فيلم مجبور مي شود يکي از سفينه هاي دولت را نابود کند چرا که دائما او را تعقيب مي کرد و دست از اين کار بر نمي داشت و با اين که مردم فهميده بودند که سوپرمن وجود دارد، بايد با همان هويت انساني کلارک کنت زندگي کند تا اذيتش نکنند.

اقدام نوع دوستانه: کلارک وقتي خودش را تسليم مي کند، بالاخره هويت واقعي اش را فاش مي کند. با اين کار تصميم بزرگي مي گيرد و علي رغم هويت واقعي و آگاهي از نيروهايش، به مردم زمين اعتماد مي کند.

اونجرز

سازوکار گروه هاي ابرقهرماني

فيلم اونجرز با حضور آيرن من، کاپيتان آمريکا، تور، هالک، هاوکي، و بلک ويدو (بيوه سياه پوش) ويژگي هاي معمول گروه هاي انساني را به تصوير مي کشد. گروهي از فارغ التحصيلان را در نظر بگيريد که براي مهم ترين پروژه شان با هم همکاري مي کنند. در اکثر اين گروه ها يکسري نقش ثابت هميشه وجود دارد. کسي که علامه دهر است (آيرن من)، انساني که باهوش است و ايده هاي زيادي دارد اما به قدري راجع به آنها حرف مي زند که اعضاي ديگر گروه را پس مي زند.

هميشه يک بچه مثبت (کاپيتان آمريکا) هست که نگران جزييات ريز است و وسواس دارد که کار حتما آن طور که بايد انجام شود و با کساني که خلاقانه فکر مي کنند به مشکل مي خورد. فرد باهوش اما ساکتي هست (هالک) که تا حدودي عجيب غريب است و بعضي اوقات جو گروه را معذب مي کند.

معمولا يک نفر پيدا مي شود که به اندازه کافي باهوش هست و قابليت هاي زيادي دارد که ارائه کند اما آنقدر خوش تيپ و دوست داشتني است که با يک نگاه همه چيز را حل مي کند (تور) و باعث مي شود باقي اعضاي گروه بي اهميت جلوه کنند. و در آخر دانشجويي هست که دست به خرابکاري هايي مي زند که هيچ يک از اعضاي ديگر گروه نه مي توانند و نه مي خواهند انجام بدهند. در نتيجه، اين دسته آخر معمولا کار خودشان را انجام مي دهند و کاري به باقي اعضا ندارند. (هاوکي، بلک ويدو)

اکثر اوقات اجبار نمره است که اعضاي گروه را وادار به همکاري مي کند. اين سازوکارها در همه کلاس ها و شرکت ها در جهان ديده مي شود. هر وقت فردي مجبور باشد با کساني که نمي شناسد يا به آنها اعتماد ندارد، همکاري کند. در «اونجرز» اين تيم ابرقهرماني با حمله بيگانه ها به شهر نيويورک روبرو هستند.

اين شش ابرقهرمان از همه گروه هاي تماما انسان و غير انسان تشکيل شده اند و هر کدام قدرت ها و خلقيات مخصوص به خود را دارند. همکاري اين شخصيت ها مثل کارگروهي انسان هاي مختلف مي ماند. دقيقا شبيه همان گروه از دانشجوها. بيننده ها جدل هاي بي هدف آيرن من و تور و کاپيتان آمريکا را مي بينند و وقتي مي بينند اين درگيري ها بين ابرقهرمان ها هم وجود دارد، احساس آرامش مي کنند.

چرا اين مسئله اهميت دارد؟

در هر يک از مثال هاي ابرقهرمان ها که گفته شد، اين مسئله وجود دارد که آنها قدرت هاي خارق العاده دارند و مي توانند دنيا را از شرط حمله بيگانگان و قاتلان رواني نجات دهند اما در عين حال بايد با درگيري هاي دروني و انساني شان هم مواجه شوند. علي رغم تمام اين واقعيت هايي که بيننده ها مي توانند با آنها ارتباط برقرار کنند، قهرمان هاي ما باز هم مي توانند تصميم هاي نوع دوستانه بگيرند، آرزويي که هر آدمي در موقعيت آنها دارد. سينماروها در حالي سينما را ترک مي کنند که به وجد آمده اند و پر از انگيزه اند.

اما باز، چه اهميتي دارد که يک فيلم ابرقهرماني به مخاطبش انگيزه بدهد؟ بعيد است روزي برسد که بخواهيم عليه هجوم بيگانه ها مبارزه کنيم اما اهميت دارد، چرا که ما را آماده مبارزه با نبردهاي کوچکي مي کند که در زندگي روزمره مان با آنها مواجهيم.

اگر بتمن با نجات ندادن ريچل داوز مي تواند کنار بيايد، يک نفر هم مي تواند با انتظار کشيدن براي يک قرار عاشقانه کنار بيايد. سوپرمن خودش را فدا مي کند و مردم زمين را نجات مي دهد تا يک طرفدار فوتبال بتواند بي خيال يک مسابقه شود و در عوض به دوستش کمک کند و اگر ابرقهرمان هاي «اونجرز» مي توانند دست به دست هم دهند و جلوي بيگانه ها بايستند، قطعا اعضاي شرکتي که چندان با هم خوب نيستند، مي توانند به خاطر پروژه اي که در دست دارند، با هم کنار بيايند.

هر جا که مخاطب با ابرقهرماني همدلي کند، مي تواند منبع قدرت، شجاعت و انگيزه را پيدا کند. مردم لباس بتمن را مي پوشند و در ليواني که علامت کاپيتان آمريکا دارد آب مي خورند و مجسمه هاي کوچک قهرمان هاي مورد علاقه شان را جمع مي کنند. اين کار به آنها يادآوري مي کند که اين قهرمان ها هم با واقعيت هاي انساني که مشابهش در زندگي هاي خودشان هم پيدا مي شود، دست و پنجه نرم مي کنند و اين به بسياري از مخاطبان اين فيلم ها آرامش مي دهد.

در «بتمن آغاز مي کند»، توماس وين به پسر کوچکش مي گويد: «چرا ما مي افتيم بروس؟ براي اين که ياد بگيريم دوباره روي پايمان بايستيم.» اکثر انسان ها بدون هيچ وسيله خاص، سرم قدرت، يا قدرت شنوايي خارق العاده بارها زمين مي خورند و دوباره سرپا مي شوند اما هر از گاهي خوب است به خودمان يادآوري کنيم که حتي آن ابرقهرمان ها هم با اين مشکلات مواجه شده اند.

 

myportal

۹ اردیبهشت ۱۳۹۶

مطالب پیشنهادی