داستان کوتاه برای آخر هفته ها (قسمت اول)

داستان کوتاه برای آخر هفته ها (قسمت اول)

هر هفته تصمیم داریم برای شما مخاطب عزیز یک داستان کوتاه بگذاریم تا هم حوصله شما در غروب های جمعه سر نرود و هم کمی سطح فرهنگی جامعه بالا رود. برای همین اولین هفته ی این پروژه را اختصاص دادیم به داستان کوتاهی به نام (یک ساعت) این داستان شما را با ادبیات جهانی آشنا میکند. درباره خود داستان چیزی نمیگوییم چراکه داستان کوتاه است و در صورت مقدمه دادن قصه لو میرود.

خانم مالارد بیماری قلبی داشت و برای این که بتوانند خبر مرگ همسرش را به او بدهند بسیار مراقب بودند.

خواهرش ژوزفین خبر این فاجعه را خیلی شمرده وسرپوشیده طوری به او گفت که در همان اشارات اول توانست باقی آن را بخواند. ریچارد دوست همسرش نیز آن جا حضور داشت. ریچارد وقتی خبر فاجعه راه آهن به دفتر روزنامه رسید آن جا بود و نام “برنتلی مالارد” را در لیست قربانیان آن حادثه دیده بود. او حتی برای این که از صحت این خبر مطمئن شود دومین تلگراف را نیز فرستاد و با عجله تمام خواست که این خبر را قبل از این که دوستی با بی دقتی تمام این کار را انجام دهد به او برساند.

این خبر آن گونه که به زنان دیگر گفته شده به خانم مالارد گفته نشد. او شروع به گریه و زاری کرد و دستهای ژوزفین را رها کرد. مالارد با طوفانی از غم به اتاقش رفت تا تنها باشد. دوست نداشت کسی به دنبالش برود.

مقابل پنجره باز و صندلی راحتی که در اتاق بود ایستاد. ناگهان با خستگی جسمانی که تمام بدنش را در بر گرفته و تا روحش نفوذ کرده بود به زمین نشست.

می توانست از پشت قاب پنجره نوک درختان را که در آن هوای تازه بهاری تکان می خوردند ببیند. بوی خوش باران در هوا پیچیده بود. در پایین خیابان دستفروشی دیده می شد که توجه مردم را به سمت کالاهایش جلب می کرد. صدای آواز خواندن شخصی از دور شنیده می شد و گنجشک ها روی دیوار خانه ها چهچهه می زدند.

تکه های ابر در همه جای آسمان آبی یکی روی دیگری در مقابل پنجره قرار داشتند. روی صندلی نشست و سرش را روی دسته صندلی گذاشت. بدون هیچ حرکتی به جز بغض هایی که گلویش را می فشرد و باعث تکان خوردنش می شد روی صندلی نشست درست مثل کودکی که با گریه به خواب رفته و هق هق گریه هایش در خواب هم ادامه داشته باشد.

او جوان بود با صورتی آرام که خطوطش مظلومیت و در عین حال قوی بودنش را نشان می داد. اما اکنون نگاهی بی روح در چشم هایش بود که به آنسوی ابرهای آسمان دوخته شده بود. نگاه او یک نگاه اجمالی نبود بلکه بیانگر افکاری هوشمندانه بود.

چیزی داشت به او نزدیک می شد و او با ترس انتظارش را می کشید. آن چه بود؟ نمی دانست. به قدری نامحسوس و فرار بود که نمی توانست نامی برای آن بگذارد. اما می توانست آن را احساس کند. آن حس از آسمان بیرون خزید و از میان بوها، رنگ ها و صداهایی که آسمان را پر کرده بودند به سمت او آمد.

اکنون نفسش در سینه حبس شده بود. او داشت آن حس را درک می کرد حسی که به سمتش می آمد تا او را در بر گیرد. سعی می کرد آن را با اراده خود که به ناتوانی دست های ظریف سفیدش بود پس بزند. وقتی تسلیم شد زمزمه ای از لبانش جاری شد و به آرامی آن را بارها و بارها تکرار کرد. آزاد، آزاد، آزاد. نگاه پوچ و ترسی که او را همیشه دنبال می کردند از چشم هایش محو شدند و برقی در آن ها نمایان شد. ضربان قلبش تندتر می زد و جریان خون، تمام بدنش را گرم و آرام کرد.

مدام از خود می پرسید آیا این شادی یک شادی مهیب شیطانی است که او را در برگرفته است؟ درکی متعالی او را قادر ساخت تا این فکر را بی اهمیت جلوه دهد. می دانست که اگر دستان گرم و مهربان او را که روی جنازه گره خورده اند و صورت بی جان و بی رنگی که هرگز عشقی در آن وجود نداشت ببینید خواهد گریست. او با آغوش باز به زندگی جدید خود خوش آمد گفت.

از این پس دیگر کسی کنارش نخواهد بود و برای خودش زندگی خواهد کرد. دیگر هیچ اراده قدرتمندی وجود ندارد که به خودش این حق را بدهد که خواسته های شخصی اش را به او تحمیل کند. این نیت چه وحشیانه چه محبت آمیز کمتر از جنایت نیست.

هنوز هم گاهی اوقات او رادوست داشت. اما اغلب اوقات دوستش نداشت. چه اهمیتی داشت! عشق، این معمای حل نشدنی، چه اهمیتی می توانست در صورت انسان خودپسندی که زمانی او را قوی ترین انگیزه زندگی خود می دانست داشته باشد.

دوباره زمزمه کرد: آزاد، جسم و روحم آزاد است.

ژوزفین پشت در زانو زده بود و لبانش به چشمی در چسبیده بود و از او اجازه ورود می خواست. “لوئیز در را باز کن، خواهش می کنم در را باز کن، مریض می شوی. چه می کنی لوئیز؟ به خاطر خدا در را باز کن”

“تنهایم بگذار، من خودم را مریض نمی کنم.” نه او داشت حس واقعی زندگی را از قاب حیاتش درک می کرد.

تصوراتش از آینده در مقابل چشمانش بود. روزهای بهاری، روزهای تابستانی، تمام روزهایی که از این پس از آن خودش خواهد بود. از اعماق وجود دعا می کرد که زندگی طولانی باشد. درست همین دیروز بود که از طولانی بودن زندگی واهمه داشت.

برخواست و در را به روی اصرارهای خواهرش باز کرد. برق پیروزی در چشمانش نمایان بود و حرکاتش همانند الهه پیروزی می مانست. دستش را به دور کمر خواهرش حلقه کرد و با یکدیگر از پله ها پایین آمدند. ریچارد پایین پله منتظر آن ها بود.

یکی در را با کلید باز کرد. او برنتلی مالارد بود با آشفتگی سفر، چتر و چمدان به دست. او از آن حادثه فاصله زیادی داشت و حتی نمی دانست چنین حادثه ای رخ داده است. با تعجب به چشمان گریان ژوزفین و به حرکت ریچارد که می خواست او را از دید لوئیز دور کند نگریست.

وقتی پزشک آمد به آن ها گفت که خانم مالارد از بیماری قلبی مرده است. از شوقی کشنده.

myportal

۱۴ خرداد ۱۳۹۵

مطالب پیشنهادی